موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

داستان کوتاه – موژان



این داستان برای اولین بار برای یک جلسه ادبی در سال 1379 نوشته شد ولی همراه با

داستانهای بسیار   دیگری در جریان یک اسباب کشی از دست رفت .

نسخه فعلی بازنویسی همان داستان  است با تغییرات مشخص !

     *******

      داستان کوتاه – موژان


   رعنای عزیزم سلام !


 امیدوارم که حالت خوب باشد وسلامت و شاد بوده  و به خانه و شرایط جدیدت


 اُنس گرفته و در آرامش و راحتی بوده باشی .


 من نیز حالم بد نیست و در مسیر تند بادی که سرنوشتم را تعیین میکند نشسته و


 انتظار لحظه ها را میکشم .


 رعنای عزیزم !


 تو خودت بهتر و بیشتر از هر کسی میدانی که من چه اندازه تو را دوست دارم و


 چه اندازه به تو و هر لحظه لحظه ی زندگیت اهمیت میدهم .


 تو خودت خوب میدانی که عشق من به تو را هیچ چیز و هیچ کسی نتوانسته و


 نخواهد توانست خراب کرده و به فنا بیفکند !


 آری این منم ! همان عاشق همیشگی  تو، که زندگی خود را  وقف توهمسر


 نازنین و فرزندمان موژان نموده و در این راه از هیچ تلاشی کوتاهی نکرده ام .


 هر چند که در زندگی همیشه مشکلاتی بوده و همیشه مسایلی هست که سد راه با


 هم زیستن عشاق گردیده باشد و این موضوع تنها به من و تو خلاصه نشده  و 


 لابد که دامن بسیار عاشقان دیگر را نیز گرفته باشد .


 آری همسر عزیزم !


 تو از عشق من خبر داری و میدانی که حتا تمامیت ارتباطاتم با سیمین


 هرگز وهرگز مانعی در راه عشق من به تو نبوده است !


 و البته تو میدانی که من سیمین را نیز دوست میداشتم و عاشقش بودم ! آری من


 عاشق او نیز بودم و چنانکه لجاجت او در آن لحظات لعنتی  نبود و نمیخواست


 در آن بحبوحه از خانه  فرار کند ، هرگز دستم به قتل او آلوده نمی شد ! و


 میدانی که من هرگزنمیخواستم سیمین را خفه کنم  زیرا او را چونان بتی 


 میپرستیدم وهرچند که او هر بار با نیشخندی طعنه میزد که " انسان هرگز


 نمیتواند همزمان عاشق دو نفر بشود !!" ولی او از قلب من خبر نداشت و


 نمیدانست که قلب من آن اندازه وسیع است که یک عشق و تنها یک عشق هرگز


 نمیتواند حجم آن را به تنهایی پر کند !


 آری او نمیدانست ولی تو میدانی که من او را برای این ندانستنش نبود که کشتم !


 هرچند که من خودم نیز هرگز نفهمیدم علت  واقعی خفه کردنش را در ذهنیاتم  !


 شاید مرگ او تنها نتیجه انتقامی کوربود که با دیدن مرگ دخترعزیزم " موژان"


 باید از کسی میگرفتم ! و شاید که به جای سیمین تو را باید میکشتم که با آن


 دیوانه بازی مسخره ات آنچنان قشقرقی بر پا کردی که دخترم از اتاق فرار کرده


 و خود را از بالکن به پایین بیاندازد ! و مرا همیشه به این اندیشه وادارد  که این


 چه احساسی است که  یک دختر 8 ساله را درچنین موقعیتهایی ، اینگونه فجیع


 به سقوط از بالای یک برج می کشاند !


 اما همسر قشنگ و نازنینم !


 من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که تو پس از آنکه وارد خانه شدی و من و سیمین


 را به آن شکل یافتی ، آنگونه وحشی شده و  دیوانه وار سر خود را به درو 


 دیوار زده باشی !!


 آری !  من هرگزنمیتوانم باور کنم که تو دیوانه شده باشی !! زیرا پس از آن


 لحظه که تو را بلند کردم ، تنها و تنها به من زل زده بودی از عمق چشمان


 مسحور کننده ای که پشت خونها میدیدم ! همانطور که  در همین لحظه در باورم


 نمیگنجد  که اینک این نامه را باید به تیمارستان شهری ارسال کنم  که رویای


 خانه ای زیبا را در آن به تو بخشیده بودم !


  آری ! من نمیتوانم باور کنم که تو هنوز متوجه نشده باشی که  این خود تو بودی


  که پای سیمین را به زندگیمان باز کردی ! آخر او دوست تو بود!  یار غار تو


  بود واین  تو بودی که مرا با او آشنا کردی و با رفت و آمدهای بیشمارمان


  باعث شدی که  من و او عاشق همدیگر شویم !  


 آری ! من نمیدانم که گناه من چه بود در این عشق همزمانم نسبت به تو و


 مهربانی بی بدیل تو و سیمین و آن زیبایی وسوسه کننده اش !


 هرگز نفهمیدم  گناه من چه بود ؟!


 رعنای قشنگ و نازنینم !


 و اینک که واپسین دقایق زندگی را سپری کرده و درانتظار گشوده شدن این میله


 ها هستم تا قاصدان مرگ سر برسند  و مرا به  سوی دریچه ی  نیستی رهنمون


 سازند ، تنها به تو می اندیشم و  دخترمان موژان و این زندگی  بی نصیب که


 همه در راه عشق سپری شد تا به مرگ منتهی گردد ! به این می اندیشم که ای


 کاش تو هم به جای آن دیوانه بازی مسخره مرده بودی تا رهاییم از این جهان در


 مسیر وصال به تو باشد !! ولی اینک باید این من باشم که به سوی مرگ  و


 دیدار دخترمان و شاید نیز سیمین روان گردم و تو را در این دنیای عشقهای بی


 نصیب تنها بگذارم ! ولی بدان که همیشه انتظار تو را خواهم کشید ! و همیشه به


 یادت خواهم بود !


  به امید دیدار !
                          

                                          قربان تو .


                                          همسرهمیشه عاشقت .


 




 

نظرات 2 + ارسال نظر
م چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:36

زیبا بود

خودم سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:16

این داستان شما بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد