موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

نیمه ی درد

 

1392/10/28


علیرضا امیرخیزی


دفتر   : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 15


نیمه ی درد

 




بالِ مرا


در پیله ام چیده اند .


پرواز در پیله مرد !

 


مادر توان آن  داشت نصفِ مرا بزاید !


اما ...


در تواناترین لحظه  


همه ی دردِ بشر را ...


به من آویخت و رفت !


نصفه ی خوشبختی


نیمه ی گمشده ی شادیها یی که بهشتت بنماید دنیا


یکسره در رحِمَش جا ماند تا دردِ مُجسَّد بشود زندگیم !


او شود مادرِ درد !


من شوم ...


جاری اشکِ انسان !


ریزشِ خون ، از دلِ آه !


اما مادر


- بی هر شک -


هوسی نیز به روحم آمیخت


که مرا جاویدان


چون پرچم


 بر ذهنِ انسانیت افراشت .


چون غریزه ...


یک امید !


منظری رویایی  بر رویاهای بشر ...


تابشِ نور به ظلمتکده ی زندگی انسانها


دیدنِ رقصِ ترانه


در سکوتِ تبِ غم !


یک نفس ریختنِ حجمِ ریه بر سوتکهای سکوت    


رویشِ نغمه ی اندیشه به اذهانِ جمود ی ...


که لال !


یک نفس آزادی !


از رگِ من


- این تپشِ  نا میرا ،


 جان افزای –


 تا  افقهای نگاهِ من و تو  در دلِ  شب  .







 

 

کارهایتان را متوقف کرده و نخست این فیلم را ببینید !

 سخنی ندارم برای این کلیپ !


هیچ !


جز اینکه آن را کامل و کامل ببینید !






داستان کوتاه - چشمان قهوه ای



  چشمان قهوه ای

 


نگاهی  به چشمان قهوه ای رنگ زنش  انداخت .چشمهای زن در همان شکل بی نور


 جسد نیز  ذهن مرد  را به تسخیر خود میکشید . به آرامی  کت شلوار مشکیش را مرتب


 کرد و پایش را  روی صندلی گذاشته و خود را بالا کشید . سپس  یقه پیراهن سفیدش را


 کنترل کرده  و  گره کراوات را بر گردنش سفت تر کرد و نوک دیگرش را بالا برده و


 در قسمت باریکتر بالای  کاسه لوستر برنجی  گره زده و چند بار آن را  کشید تا از


 محکم بودنش مطمئن شود . آنگاه  بار دیگر هیکل لخت و  دلربای خوابیده بر روی


 کاناپه را مرورکرد و  لبخندی زده  بالا پرید و همزمان لگدی نیز بر صندلی زد و آن 


را انداخت و آویزان شد .  زمانی که  حرکت پاندولی خود را با دست و پا زدنهایش آغاز


 میکرد ، احساس درد شدید در گردن و خفگی شدیدتر او را وا داشت تا دستانش را


 بالابرده  به کراوات برساند . سپس  دو دستی آن را گرفته و بدن خود را همراه با 


نفسی عمیق بالا کشید و در حالیکه بالاتر میرفت با دست چپ خود همان قسمت


 باریکتر بالای کاسه ی لوستر را گرفته و با دست دیگرش  شروع به باز کردن گره


 کراوات از گردنش کرد . بعد از آنکه  خود را خلاص کرد ،  دو دستی کاسه ی لوستر


 را گرفته و  همانطور که تاب میخورد  به صورت خونین  زن زیبا خیره شده لبخندی


 دیگر بر لبانش نشست ولی صدایی که از سقف شنید ، مسیر نگاهش را به طرف


 لوسترسنگین بالای سرش تغییر داد که در حال کنده شدن بود . به سرعت دستانش


 را از لوستر جدا کرد ولی کاسه ی برنجی لوسترسنگین درست لحظه ای بعد از


 رسیدن  زانوان مرد بر زمین ، روی سرش افتاده و اورا نقش بر زمین کرد .


قطره خونی که   از سر متلاشی شده ی مرد پاشیده شده بود ، رنگ یکی از چشمان


 زن را به رنگ سرخ در آورده  ولی آن یکی هنوز قهوه ای بود .

 



1392/10/19


علیرضا امیرخیزی