موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

تَوَهُم


 

 

1392/11/28


علیرضا امیرخیزی


دفتر   : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 16


تَوَهُم

 




نگاه کن بر این سنگِ کوچک


سینه سپر کرده  بر قله ی کوه


استوار در برابرِ طوفان .


نشسته بر آن  شاهینِ تیز چشم


خیره به اعماقِ عصیان ...


تا دوردست


وگرفته قلبِ من به منقار خود !

 



نگاه کن بر آن برگِ زرد


آویخته بر درختِ کهنسال


در ستیزِ نا برابر  با  باد .


نشسته بر آن کرمِ ابریشم


می جود ناله های زمین ...


زمان


و رگهای من در میانِ دندانهایش !

 



اینک ببین  مرادر شوکتِ شگفتِ شوقِ شاعری !


با قلبی ...


در اوجِ قله


به اهتزاز !


و رگهایی ...


جان داده بر تار و پود زندگیِ مردمان !


سوار بر بادی


در تسخیر مدامِ من !


مهرم در انتشار


 و خونم همیشه در تپش !

 

 

نیمه ی درد

 

1392/10/28


علیرضا امیرخیزی


دفتر   : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 15


نیمه ی درد

 




بالِ مرا


در پیله ام چیده اند .


پرواز در پیله مرد !

 


مادر توان آن  داشت نصفِ مرا بزاید !


اما ...


در تواناترین لحظه  


همه ی دردِ بشر را ...


به من آویخت و رفت !


نصفه ی خوشبختی


نیمه ی گمشده ی شادیها یی که بهشتت بنماید دنیا


یکسره در رحِمَش جا ماند تا دردِ مُجسَّد بشود زندگیم !


او شود مادرِ درد !


من شوم ...


جاری اشکِ انسان !


ریزشِ خون ، از دلِ آه !


اما مادر


- بی هر شک -


هوسی نیز به روحم آمیخت


که مرا جاویدان


چون پرچم


 بر ذهنِ انسانیت افراشت .


چون غریزه ...


یک امید !


منظری رویایی  بر رویاهای بشر ...


تابشِ نور به ظلمتکده ی زندگی انسانها


دیدنِ رقصِ ترانه


در سکوتِ تبِ غم !


یک نفس ریختنِ حجمِ ریه بر سوتکهای سکوت    


رویشِ نغمه ی اندیشه به اذهانِ جمود ی ...


که لال !


یک نفس آزادی !


از رگِ من


- این تپشِ  نا میرا ،


 جان افزای –


 تا  افقهای نگاهِ من و تو  در دلِ  شب  .







 

 

جشن


 

1392/9/30


علیرضا امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 14


جشن


 


خدای دیگران سر مست


رگهایم


طعم انار دارد !


جامها لبریز


و من ...


یخ بسته زندگی ام !


طولانی ست  این شب ..


یلدا ؟؟!!


نه !


عمر است نام این شب ....


که بر سرم نوشته اند !


آهااااای پسرک جوراب فروش  !


بیا که شمع شعر بر افروخته ام


پاهای یخ زده ات را بر قلبم نشان


و میخ نگاهت را بر چشمم بکوب !


که سحر در نگاه من زنده است !


بیا !


شاید بگوییم....


شادیم !



 

 

 

آواز در مرداب


 


1392/8/12


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 13


آواز در مرداب


 



لرزه می افکند


صدای شعرِ من


بر هرتارِ صوتیِ صد نای خشک


در شبِ مرداب


شب


بی نوازشِ هر باد  ....


با هزار قورباغه ی کز کرده اش !


هزار گونه میخوانم  


و می سنجند آوای من در نگاهِ خود


کلاغ وار


قار و قار ....


براین مردابِ بی عبور ...


پر از قور قور !



کرم وار می خزم .....


درونِ حنجره ی نیزار


تا بخواند هر نی از نای من


ترانه ای بر پیشوازِ رویشِ بامداد !


ولی سکوت


سکوت


و تنها ... سکوت


گل داده بر نتهای آویخته ی نیزار ...   


و خاموشی ....


که چتر گسترده


برگوشهای زنبقِ لالِ شناور به سطحِ مرداب


که نگاهش هنوز ...


بر لبِ شاعر


آغوش می گشود  .


لبی در آغوشِ لبهای یار !


بی هر ترنمِ شعری


برای توتکِ مانده در دستانِ کرختِ  کودکی


که بر آینده می گرید !




 

اسارت



1392/7/20


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 12


اسارت




نگاهت بر خیالم می خزد


مانند یک افعی


که بر یک لاشه ی گندیده در مردابِ چشمانِ تو


چنبر می زند


تا سخت در برگیردش


تا سفت...


بر پروازِ او


قفلی  ز آغوشش زند


در خود کشد .....


دستبندِ مهر


زنجیرِ عشق


پابندِ گرمِ عاطفه !


کشتارگاهِ فکر و ذهن و....


شوکتِ اندیشه ام !




لبانت بر لبانم می تراود آتشی سوزان و ویرانگر


تو گویی ....


اژدها در دوزخِ امنِ گناهت آتش افروزد ...


که خاکسترنشین سازد


تمام واژه های شعرِ آزادم ...


کلامم ...


آرمانشهری که در ذهنم


برای کودکانِ سرزمینم


ساختم یک عمر!




تمامی وجودت


یک اسارت بود عشقِ من !


و گرمای تنت ...


آرامبخشِ جسم


در زندانِ بودن بود !




حضورِ دلنشینت ...


در معمّای حیاتِ من ...


تضادِ خواستنها و نکردن !


اصطکاکِ یک شعورِ دایم و


صد عشقِ زیبا بود...


عشقِ جاودانِ من !



 

 

رها شدن

 

برای شنیدن صدای شعر کلیک کنید :


 



 

1392/7/18


امیرخیزی


دفتر :  شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 10


  رها شدن

 


 

زنجیرت را خواهم جوید ...


نامِ تو را


بر بالِ پروانه ی دشت


-     در رقص


چون باله ی دریاچه ی قو -


بر قلبِ ریزِ قاصدک


- آنگاه که بر پلکم نشست


لبخند زد


نازم کشید –


بر واژه های صحبتِ سِرّی یک دخترک وُ


 ماهی حوض ....


 خواهم نوشت !


 

زنجیرت را خواهم جوید ...


شعرِ تو را


در گوشِ صد  ماهی  سرخ


 - خوابیده بر ساحلِ امن –


  در سَمعکِ مادر بزرگِ منتظر برای مرگ


- آنگاه که بر من خیره شد


لبخند زد


آهی کشید –


بردفتر  نقاشی دخترک وُ


قناری در قفسش  ....


خواهم سرود !


 

روح تو را


بر بال رویای زمین خواهم نشاند


زنجیرِ افکار تو را ...


خواهم جوید ...


خواهم گسست !


مانند زنجیری که بر دست و تن و پاهای من پیچیده است !


مانند افسونی که بر دنیای من افتاده است !


مانند تاریکی  شب ...


که بر روزم ...


گسترده است !

 

خواهم گسست .....


خواهم رهید !



 

 

آنگاه که خاموش شدم .


   

     لطفا برای شنیدن صدای شعر کلیک کرده و


      صدای اسپیکر خود را کمی زیاد کنید !


 

 


1392/6/14


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 9


آنگاه که خاموش شدم .

 


صدای ریزشِ من


مهیبِ ریزشِ جنگل بود  ....


آنگاه که می افتادم .


و آوارِ من


شعاعِ نوری


که جهان را  در بر می گرفت !


تا کرمها...


از لانه  سر بر آورند


و قناری بربامِ خانه ی کرکس


بخواند آوازِبودن  را !


وچون که برخاستم ....


صدای پروازم ،


صدای بالِ شاپرکی بود


که سپیده را نقاشی میکرد...


بر افق !


و رنگِ نگاهِ من سواری می داد ....


خورشید را بر لبخندِ رنگین کمان!

 



آذرخش در پشت کوهها به خون نشست


و از سیاهی فرار کرد مهتاب ....


آنگاه که خاموش شدم .


و آتشِ قلبِ تو ....


هنوز می تپید در جنگلِ سیاه !*


وسرشکِ تو


هنوز انعکاسِ  توانِ من بود !


و چون  روشن شدم...


کِرمَکِ شب تاب


در دل آفتاب سینه سپر داد که :


- من تاریکی را شکسته ام ! -


ومن....


ابدیت را برهسته ی زمین ترانه خواندم


و ستارگان را ....


ماه را  و خورشید را


بر انحنای جاده رسم کرده ...


گام بر وصال تو  نهادم !


با توشه ای از عشق


در کوله بارِ خویش !


 


              ==========================


  *   دانکو با صدایی رسا فریاد بر آورد:


    برای انسانها چه کاری از من ساخته است ؟؟!!


    و ناگهان با ناخنها سینه اش را درید ، قلبش را بیرون کشید و بالای سرش


    به اهتزاز درآورد ! 


    ( سرگذشت دانکو –  کتاب قلب فروزان دانکو نوشته ی  ماکسیم گورکی)

 

 

جنس خورشید من


 

  لطفا برای شنیدن صدای شعر ، بر روی فایل زیر کلیک کرده و صدای اسپیکر خود را کمی بلند کنید !

 


 


1392/5/27


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 8


جنس خورشید من

 

 

 


یک ورق کاغذ بود .


و تو


خورشیدت را در وسطش جا دادی


به زغالی


که به زعمِ خود تو رنگین بود !


و نگاهت .....


مثلِ یک حکم به من  !


- گرم شو از تنِ خورشید که من بر بزمت بخشیدم ! –


تنِ من اما سرد !


محفلم ، یخبندان


دستها ...


قندیلِ بی حاصل !


نگاهم....


بردور....


در تراوش به  مکانی در افق !


اما تو ...


آگهی بر نِگَهَم !


می شناسی نفَسِ گرم من...


و  خودت می دانی


که تو را


هیچ شمردم !


من


هیچ !


مهرِ من ....


جنسش از کاغذ نیست !


جنسِ آن


آتشِ سوزانِ دلِ عشاق است !


جنسِ آن  گرمیِ قلب


روشنِ ذهن و تبِ کوتاهیست


که در رگهای هشیارِ یک  عاشق


در لحظه ...


- لحظه ی دیدن یار-


به نوای شعرم


می رقصد !


جنسِ آن صد نفسِ سوخته ی انسان است بر تختِ بیداری !


جنسِ آن رنگِ شعور است و نگاهی ...


که مرا در تپشِ ثانیه ها  می یابد !


جنسِ خورشید مرا ...


ذهنِ علیلِ تو نخواهد فهمید !


جنسِ خورشیدِ مرا ....


لاله ی دشت ، مرغِ قفس ، زخمِ صدای برشِ یک خنجر بر پشتم  


و نگاهِ فرزندِ انسان  برمنقارِ پدرش


مثل طعمِ گَسِ باران


به روی خرمن


می فهمد !


جنسِ این دردِ من و دردِ بشر


کاغذ نیست


مرهمش نیز...


نه  نقشی از خورشیدِ سیاهِ موهوم !


جنس و جسمِ این درد


و دوایش همه از جنسِ خودم  


از جنسِ پروازاست


احساسی رنگین  است


نور


نگاه


آزاد است  !





 

 

 

 

بوی شعر من


 

لطفا برای شنیدن صدای شعر ، بر روی فایل زیر کلیک کرده


و صدای اسپیکر خود را کمی زیاد بفرمایید !

 



1392/5/16


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 7


بوی شعر من

 



1-


دیشب ، چشمهایم


آرام


در گوشم نالیدند که  :


آهای !


خبر داری آن ابر ...


بر تو حسادت میکند !؟


و من پنجره را که باز کردم ...


باران ...


آمد و تمام اشکهایم را ....


دزدید !




2-


درکِ احساست چه سخته !


لمسِ اشکِ من ....


چه آسان .




3-



مثل سکسکه ای ابدی


در گلوی اشتیاقت  نشسته ام  


بیا و فراموشم کن


اگر ...


که میتوانی !




4-


واژه را با خونم آبیاری میکنم


و قلم است که سربلند میکند


همچون ، آفتابگردان !


رو در خنده های  تو !




5-



آهااااای عشقِ ازلی !


گوش کن !


بد جوری به قلمم چسبیده ام


من


نه آنم که با تو عوضش  کنم !


و هرگز نمی فروشم !


گرسنه ام شد ...


می خورمش !



6-


بوی مردابِ دلم  را  دارد


قطره عرقِ  واژگانِ خسته ام .


دماغت را بگیر و رد شو ...


این شعر ...


عاری از عطرِ مجیز توست  !  




رسوایی


 

لطفا برای شنیدن صدای شعر ، بر روی فایل زیر کلیک کرده

و صدای اسپیکر خود را کمی زیاد بفرمایید !

 

 



1392/5/8


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 6


رسوایی

 




مثل یک صاعقه در ابرِ دلم می شکنی ...


تا ببارد این ابر


تا بگرید  این رگ


تا بریزد این اشک


تا بتوفد این بهت !


همچو سیلابِ مهیبِ یک عشق


که بپیچد در موج...


ببَرد در دلِ خود


یک مغز  ، صد گاو ، یک قلب


صد نفیرِ ناله


و درختِ اندوه  .....


یک سبد خاموشی


یک نگاهِ خیره


و سکوتی غمگین و نمناک ....


تا به آغوش یکی  دریای هرزه  نگاه  اندازد


که هزاران دلِ افسون شده را ...


درجادوی  یک خواب


غرق نمود !


مثل یک صاعقه ، همچون تندر ...


در دلم میشکنی !


تا تمامیّتِ احساس مرا


از دلِ خود  کشف کنی !


تا بیابی همه افسوسِ نهانِ دلِ خود !


تا شناسی خود را !


تا بدانی که چرا در دلِ خود ریخته ای ....


سوخته ای همچون شمع ...


همچون من !


تا خودت


شعر شوی !

 




اما من ...


همه ی احساسم را به تو می آلایم


بی خِسّت


بی وسواس


به تو پیوند زنم ایمانم...


تا حدّ ِ رسوایی !



 


و بدین شکل


تمامیّت ایمانِ مرا


روزنه های  سحری در شبِ تار


می یابند ...


می دزدند   ...


می رویند !


و تمامیّت افکارِ مرا


موی به موی ...


ثانیه ها


در دلِ شب می خوانند !


**********


در مورد خوانش اینگونه ی این شعر ، باید بگویم که این شعر را با همین ریتم و با همین شدت و کششهای صوتی ام نوشته ام !! یعنی نه اینکه بخواهم این شکلی بخوانم ، بلکه دقیقن در همین ضرباهنگ و همین سرعت و با همین کششهای صوتی و با همین احساس نوشته ام !! البته در هنگام ضبط هم چندین بار خواستم کمی تعدیلش کنم ولی ...نشد که نشد !!! و صد البته که لهجه و امکانات ضبط نامناسب و ناتوانی شخص خودم نیز مزید بر علت است !! ولی باز هم نتوانستم بر این وسوسه غلبه کنم و این احساس خاص را هم همراه خود شعر به اشتراک نگذارم !!



 

 

 

 

انعکاس واژگان من .

 


 

    لطفا  برای شنیدن صدای شعر کلیک کرده و صدای اسپیکر خود کمی بیشتر کنید !



تا لود شدن کامل فایل صوتی شکیبا باشید !

1392/4/21


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 5


انعکاس واژگان من

 





هزارخدای هزار زندیق


نقش


از خیالِ تو ریخته اند ،


بر آستانِ رویای عاشق شدن .


و خدای من ...


سرمه از اشکهای من


بر چشمانشان آویخت


تا تو را...


بسانِ من بییند !



 

چرا که من ...


نشانده ام  نامت را


درعمقِ هر قطره ی شبنم


که هر سحرگاه


بر گوشه ی چشمِ لاله می خشکد .


چرا که من ....


نشانده ام  نفسهایت را


درانعکاسِ واژه واژه ی شعرم ،


که بر لبانِ تو بوسه می شوند !



 

اینک بال برگشای


بر آغوشِ حسرتهای من !


و اینک کفر بگوی


بر نمازِ عاریتی از خدای دیگران !


اینک در آی ....


بر عشقبازی ....


که خاطراتِ من


با خیالِ تو می کند شباهنگام  !


وآنگاه  پدیدار شو در هر رویای شبانه ی من


وزمزمه  کن درهر  ترانه ی من


که رفو خورده نتهای آن  


ازخنجرِ زهرآگینِ هزار کینه ی هزار چاپلوس


به سور  سرافرازی ذلّت در مجیزِ  شب !


ولی بر گامهایش نگر


که هنوز مینوازد نوری از  رگهای من ...


اسمِ تو را


در گوشِ زمان !





 

 

 

 

 

شکار !

 

      لطفا  برای شنیدن صدای شعر کلیک کرده و صدای اسپیکر خود کمی بیشتر کنید !


تا لود شدن کامل فایل صوتی شکیبا باشید !

 

 

 


 

1392/4/11


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 4


شکار






شکارم کن ای دوست !


مرا از میانِ سیاهی ...


درونِ دلِ تیرگی ها ...


از عمقِ نفسهای مایوس ،


در آغوشِ چشمت بگیر و....


تپشهای دلهای افسون شده  را


صفا ده !


نگاهم کن ای دوست !


من آن کرمِ شب تابِ رویای جنگل ،


که در عمقِ تاریکِ یک خواب ،


چو شمعی فروزم .....


من آن عشق و آن شور .....


من آن خاطره ،


یاد یک جرعه از شهدِ لبهای چشمه ....


من آن جوی شیرینِ  آبم ،


که در جامِ عشقت بریزم وجودِ خودم را ....


من آن رنجِ یک قرصِ نان ،


درمیانِ  تلاشِ عرقگیر با پوست


و بوی نگاهی که بر مشتِ خالی به جا ماند....


من آن بُهتِ عاشق به چشمانِ یارش ....


من آن حسرتِ کودکانه ،


که در هجرتِ بادبادک به تاراجِ طوفان ،


به یک قطره ی اشک آویخت ....


من آن لعلِ خونرنگِ خونابه های لجن گشته


در کنجِ یک سرزمینِ سیاهی ،


 که با لعنت آمیخت بختش ....


من آن حسِ عشقم ....


درونِ خودِ تو !


من آن شعرِ گمگشته ی دفترِ تو ....


من آن واژه هستم که محتاجِ آوازِ توست !


شکارم کن ای دوست !


شکارم کن و.....


حظِّ یک بوسه را بر لبم ریز !


تو گویی تو صیدی


و من دام بر دیده های تو چیدم ....


تو گویی شکارت نمودم !


و بوسیدمت !


تو من باش و من تو !


که این شعر ...


این زندگی ،


با نگاهِ من و تو


به جادوی شب


تا سحر زنده است !




 

 

قلمِ باکِرِه ام !


 

 

 

لطفا برای شنیدن صدا کلیک کنید !


و صدای اسپیکر را نیز کمی زیاد کنید !


 




1392/2/31


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 3


قلمِ باکِرِه ام

 

 


 

قلمِ باکِرِه ام را بنگر !


جاری  ، چون  باران ، درچشم شاعرِ درد  .


گرم ، همچون  آه در سینه ی  من .


تیز ، مانند نگاهم ، براعماقِ   رنج  


نوش ، مانند  لبانِ شهدم دربوسه


مُفت ، چون یک برگِ پاییزی !


و فقیر ...


مانند جیبی که ،


مادر


پاک


به رختِ من دوخت  !



 

قلمِ باکِرِه ام را بنگر !


زخمی ، چون خنجر کز رگِ  من خونین است !


لبریز ، چون گریه بر سر خاکِ  پدری !


رنجور ، چون پشتم بر تختِ رنگین از خونِ خودم !


خاموش ،  مانند دیده ی من بر سرِ دار !


سرکش ، همچون گیسوی خیال ، در پس دیوارِ بلند زندان !



 

 قلمِ باکِرِه ی من را دردست بگیر !


واژه را باز رهان  از زنجیر ....


و به خطی خوانا


بر سپیدِ ذهنِ یک کودک


نقشی از رویا ...


از زیبایی


شعری از پنجره هایی که به خورشید


طلوع


یاد دهند ،


شعری از زمزمه ی رویشِ  عشق


و نمایی از شوق


از پرواز


که به دستِ فرزندِ انسان قاب شود


- تا به دیوارِ افق آویزیم -


نقشی از امید و از شادی


باز بکش !

 



قلمِ باکِرِه ی من را  در دست بگیر !


شعری از من بسرای !



 

 

 

 

مسیر !


1392/2/21


امیرخیزی


دفتر : شخم بر ذهن سوخته


ردیف : 2


مسیر

 



مثلِ رویایم نشد


زندگی


مغزِ مرا در خونِ قلبِ تو نشاند !


منظرِ احساس من


آکنده از دردِ تو شد


زندگی


خونِ مرا


در بزمِ خونخواران به صد پیمانه ریخت


زندگی


هرگز نشد


مانندِ آن رویا


که در رگهای  من


عشقِ  تو


سوخت !


نه ....


نشد


مانند اشعارِ سپیدِ من نشد !


هر چه حسرت ، واژه می کرد این قلم ،


یکسره


هم وزنِ  رویا و خیالِ ما سروده  روزگار .


آه از این عمرِ تباهم ....


آه از این سودای جان  !


آه ِ این دستانِ بی بار ...


آااه از افکارِ بلند !

 



میتراود لحظه لحظه ،  ناله از زخمِ قلم


بر تنِ آینده های دستِ دیگر ساخته ،


دوراز من وُ دور ازتَوان !


با هزاران  لعنت اندر هوشِ من :



- بر رهت بنگر !


ببین عمری که پیمودی به پوچ


تا بدانی ...


با هزارانِ خاطراتِ پاره پاره


رد پای زندگی


در حسرت و افسوس مُرد ! -

 



باز می چرخد سرم بر آینه ...


من ...


همان هستم که بودم پیش از این !


صاحبِ افکارِ والا و خیالاتِ بزرگ


راوی رویا


و صد شعر از شعور !


لیک ...


دست بر دستم هنوز!


پای ، بشکسته و قلبی رام و لبهای خموش !


و صدای خنده ی ساعت


که با انگشتِ دوارش .....


بسوی  مرگ


راهم مینمود !

 

 

رقص در چراغ قرمز !


 

 

1392/2/14


امیرخیزی


دفتر : شخم برذهن سوخته


ردیف : 1


رقص در چراغ قرمز  

 

 


روز که دزدیده شد


فراری دادم آفتاب را


در پستوی خانه


کنارِ خدا*


پنهان گشت و....


شعر سرود !


 


نور که دزدیده شد


فراری دادم قلبم را


در فانوسِ پستوی خانه


روشنی بخش


دیدگانِ خدا شد


تا خوانده شود...


شعرهای  آفتاب !

  



واینک....


مهتاب


نور


از شمعِ فانوسِ پستوی خانه ی من گرفته است 


و چشمکهای آسمان


دفترِ شعرِ آفتاب است


که خدای


بر زمین دکلمه میکند !


 


اما من ....


آه هایم


بر دستانِ افلیجِ جنگل می بارند


هنوز هم


و چشمانم


خیره بر گل های سرخ ،


که درگوشِ دخترِ گلفروشِ چراغ قرمز


بشارتِ سپیده را


ترانه میخوانند .


و دخترک


رقصِ خود را...


آغاز میکند !  

 


**********


خدای را در پستوی خانه پنهان باید کرد


( زنده یاد احمد شاملو )