موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

احمد شاملو ، درد مشترک انسان

 

 دوم امرداد سال 1379 ، روز افول آفتاب ادب ایران است .


احمد شاملو



    خندید و زیر لب گفت : 


              – این جور وقت ها ست


                      که مرگ 


                                 از وظیفة بی حاصلش


                                                                ملال 


     احساس می کند !     


 

 


احمد شاملو، الف. بامداد یا الف. صبح (۲۱ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹)،


شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس ایرانی و از


بنیان‏گذاران و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود .


 


قصد معرفی احمد شاملو را نداریم .  شاملو زندگینامه نمیخواهد ....


او خود زندگی بود !


 


گوش میدهیم به صدای این بزرگمرد در شعر آفتاب ، که در باره ی 


انقلاب سفید پوشالی شاه سروده شده است .


این سروده از آلبوم کاشفان فروتن شوکران انتخاب شده است !


 



با چشمها، ز حیرت این صبح نابه جای


خشکیده بر دریچه خورشید چارتاق


بر تارک سپیده این روز پا به زای


دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب


فریاد برکشیدم: "اینک چراغ معجزه مردم!


تشخیص نیم شب را از فجر


در چشم های کوردلی تان


سویی به جای اگر مانده ست آن قدر،


تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب


در آسمان شب پرواز آفتاب را!


با گوش های ناشنوایی تان این طرفه بشنوید:


در نیم پرده شب آواز آفتاب را ! "


" _ دیدیم


(گفتند خلق نیمی)   پرواز روشنش را. آری!"


نیمی به شادی از دل فریاد برکشیدند:


" با گوش جان شنیدیم آواز روشن اش را !"


باری من با دهان حیرت فریاد بر کشیدم:


" _ ای یاوه، یاوه ، یاوه خلایق


مستید و منگ؟


یا به تظاهر تزویر میکنید؟


از شب هنوز مانده دو دانگی


ور تائبید و پاک و مسلمان، نماز را از چاوشان نیامده بانگی!"


هر گاوگند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی شد:


" _ این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل می طلبد."


توفان خنده ها....


" _ خورشید را گذاشته،


می خواهد با اتکا به ساعت شماطه دار خویش


بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است"


توفان خنده ها.......


من درد در رگانم،


حسرت در استخوانم،


چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.


سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد


تا قطره ای به تفتگی خورشید، جوشید از دو چشمم.


از تلخی تمام دریاها، در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

 
آنان به آفتاب شیفته بودند


زیرا که آفتاب


تنهاترین حقیقت شان بود


احساس واقعیتشان بود


با نور و گرمی اش مفهوم بی ریای رفاقت بود


با تابناکی اش، مفهوم بی دریغ صداقت بود


ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند


که بی دریغ باشند در غم ها و شادی هاشان


حتی با نان خشکشان


و کاردهایشان را، جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

 
افسوس!


آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و


آنان به عدل شیفته بودند و


اکنون،


با آفتاب گونه ای، آنان را


اینچنین دل، فریفته بودند!


ای کاش می توانستم خون رگان خود را


من


قطره


قطره


قطره


بگریم، تا باورم کنند


ای کاش می توانستم


_ یک لحظه می توانستم ای کاش _


بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را،


گرد حباب خاک بگردانم


تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست


و باورم کنند


ای کاش، می توانستم


 

 

 

دستخط شاملو برای همسرش آیدا


 


  روحش شاد و یادش جاودان باد .

 

آدرس دانلود این فایل صوتی :



http://www.miyanali.com/vid/852958105106519073125483.flv?start=undefined


 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نازلی چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:03

... هراس من باری همه مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد
یادش گرامی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد