موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

داستان کوتاه - چشمان قهوه ای



  چشمان قهوه ای

 


نگاهی  به چشمان قهوه ای رنگ زنش  انداخت .چشمهای زن در همان شکل بی نور


 جسد نیز  ذهن مرد  را به تسخیر خود میکشید . به آرامی  کت شلوار مشکیش را مرتب


 کرد و پایش را  روی صندلی گذاشته و خود را بالا کشید . سپس  یقه پیراهن سفیدش را


 کنترل کرده  و  گره کراوات را بر گردنش سفت تر کرد و نوک دیگرش را بالا برده و


 در قسمت باریکتر بالای  کاسه لوستر برنجی  گره زده و چند بار آن را  کشید تا از


 محکم بودنش مطمئن شود . آنگاه  بار دیگر هیکل لخت و  دلربای خوابیده بر روی


 کاناپه را مرورکرد و  لبخندی زده  بالا پرید و همزمان لگدی نیز بر صندلی زد و آن 


را انداخت و آویزان شد .  زمانی که  حرکت پاندولی خود را با دست و پا زدنهایش آغاز


 میکرد ، احساس درد شدید در گردن و خفگی شدیدتر او را وا داشت تا دستانش را


 بالابرده  به کراوات برساند . سپس  دو دستی آن را گرفته و بدن خود را همراه با 


نفسی عمیق بالا کشید و در حالیکه بالاتر میرفت با دست چپ خود همان قسمت


 باریکتر بالای کاسه ی لوستر را گرفته و با دست دیگرش  شروع به باز کردن گره


 کراوات از گردنش کرد . بعد از آنکه  خود را خلاص کرد ،  دو دستی کاسه ی لوستر


 را گرفته و  همانطور که تاب میخورد  به صورت خونین  زن زیبا خیره شده لبخندی


 دیگر بر لبانش نشست ولی صدایی که از سقف شنید ، مسیر نگاهش را به طرف


 لوسترسنگین بالای سرش تغییر داد که در حال کنده شدن بود . به سرعت دستانش


 را از لوستر جدا کرد ولی کاسه ی برنجی لوسترسنگین درست لحظه ای بعد از


 رسیدن  زانوان مرد بر زمین ، روی سرش افتاده و اورا نقش بر زمین کرد .


قطره خونی که   از سر متلاشی شده ی مرد پاشیده شده بود ، رنگ یکی از چشمان


 زن را به رنگ سرخ در آورده  ولی آن یکی هنوز قهوه ای بود .

 



1392/10/19


علیرضا امیرخیزی

 


 

افسانه ی شاهمراد

 

                             افسانه ی شاهمراد


    شاهمراد  و زنش بچه دار نمی شدند !


   شاهمراد هم مشکل را از طرف زنش می دانست و او را اذیتش میکرد !


   آزار دادن زن  سیر صعودی داشت وکتکهای روزمره هم زن را سخت جان تر


   کرده بود . پس شاهمراد  او را مجبور کرد که برود کار کند و گرنه گرسنه


   خواهد ماند . زن هم رفت  و به شغل مادر بزرگش روی  آورد و شد مامای 


   ده کوره شان . شاهمراد هم که دید زنش نان آوری می کند  ، دیگر سر کار


   نرفت و نشست در خانه ، بیخ دل زنش  ،  چپق کشید و تن پروری پیشه کرد .


   و همین هم باعث شد  که  بیشتر و بیشتر بهانه گیری کرده و به زن گیر بدهد .


   از آن طرف هم زن که میدید همه ی کارها با اوست و حتا شکم شوهر تنه لش


    خود را هم باید سیر کند ، کم کم زبان اعتراض میگشود و گاهگداری  زیر


   لب غر میزد . تا اینکه یک بار شاهمراد غر زدن زنش را دید و استکان 


   چای را پرت کرد به کمر زن :


  -  ماده الاغ پر رو حالا دیگه زبان در آوردی برام ؟؟؟!!    


   اما زنش فرار کرد و رفت مسجد نماز خواند و سرنماز هم قسم خورد که انتقام


    یک عمرحقارت و کتک خوردن  را از شاهمراد بگیرد !


   *

    زن متوجه شده بود  که شاهمراد به خاطر کار نکردن و تنبلی ، هر روز بیش


   از پیش چاق شده و شکمش هم روز بروز در حال بزرگ شدن است ....پس


   شروع کرد برای هر شب ، آبگوشت و کوفته تبریزی بار گذاشتن !


    به مردش احترام فراوان  گذاشته و برایش غذای چند برابر از قبل میکشید و


   لحاف و تشک را هم همان کنار سفره پهن میکرد تا شاهمراد شام را خورده و


  همانجا هم چپقش را کشیده و پارچی آب هم که خورد ، سر بر بالش بگذارد !


    تا اینکه روزی رسید که با تعجب و مهربانی و لبخندی ملایم دست برشکم


   شوهرش کشیده و گفت :


  - خدا مرگم بده شاهمراد! این چه وضعشه ؟؟ تو شکمت مثل زنای حامله شده !!


   مرد ! نکنه حامله شده باشی ؟!!!


   شاهمراد هم زد زیر خنده و سیلی ملایم و خوشایندی به صورت زن کشید که:


   - خاک بر سر مثل تو قابله ای بکنند !!! آخه کدام مردی زاییده که من دومیش


    باشم ؟؟!!


   - باور کن شاهمراد جان راست میگم !  شکم تو مثل همین زنهایی ست که من


    هر روز بهشان سر میزنم و دوا درمانشان  میدم .


    روزها گذشت و زن گفت و گفت و گفت ....تا شاهمراد باور کرد که حامله


     شده است !!


     - زن ! تو را روح پدرت به هیچکس نگی هااااا  !


     - باشه من نمیگم ولی تو هم دیگه از خونه بیرون نیا تا این بچه بدنیا بیاد


     و بعد ببینیم چی میشه !!! و الا آبرومون میره !!


     و شاهمراد هم دیگه خانه نشین مطلق شد وتحرکش کمتر شده و شکمش


     بیشتر بالا آمد !


     زن هم رفت همه جا چو انداخت که شاهمراد حامله شده ! شاهمراد بخت


     برگشته هم دیگه تو حیاط هم نرفت تا مردم از پشت دیوار نبینندش . او فقط 


     در اتاق می نشست وبدین ترتیب  تحرکش باز هم کمتر شده و آبگوشت  و


     کوفته های شبانه هم شکم شاهمراد را بیشتر بالا می آوردند !

    

    *


      دم دمای صبح شاهمراد از خواب پرید و دید زنش بر سر خودش میکوبد که :

   

    -  دیدی خاک عالم به سرم شد ؟؟!!! بلند شو مرد ! بلند شود که تو یک

    

    دختر زاییدی !

    

    شاهمراد هم بلند شد ودر حالیکه منگ بود لحاف را کنار زد و  دید که  یک

    

    نوزاد خیس و خونین لای پاهایش افتاده .

    

    - چکار کنم زن ؟؟؟ چه خاکی بر سرم بریزم ؟؟؟

    

    - تو کاریت نباشه . تو برو حموم ! منم میرم بچه رو بدم یکی بزرگ کنه !

    

    - باشه ولی تو را جان شاهمراد به کسی نگی و کسی با خبر نشه هاااا  !!

    

     شاهمراد رفت حمام و زن هم بچه را برداشت برد و داد به  زن جوان گریان

    

     چند خانه آنورتر که بچه را زاییده و ماما هم به بهانه اینکه بچه باید کمی هوا

    

     بخورد و گرنه میمیرد ، او را همانطور خیس و خونی لای پارچه ای پیچیده

    

     و برداشته وبعد هم  لای پاهای شوهرش انداخته بود .

    

      سپس زن به خانه برگشته و شیشه داروی خواب آورمانده از دیشب  را به

     

    چاه انداخته و رفت دم قهوه خانه روستا جار زد که :

    

    ای وای مردم ! بیایید که خانه خراب شدم !! شاهمراد امروز یک بچه مرده

    

    زاییده ! اینم بچه  که میبرم چالش کنم !!

   

     بعد هم جفت آن یکی  نوزاد را از لای یک کهنه  به عنوان بچه ی مرده 

   

     نشان داده و  بر سر خود زنان ، سر به طرف قبرستان گذاشت تا چالش کند !

    

     ولی تا او برگردد به خانه و شاهمراد هم از حمام در بیاید ...مردم ریختند

    

     پشت در و دیوار خانه ی شاهمراد و پچ پچ ها و خنده ها به فریاد و استهزا

    

     تبدیل شده و سر به آسمان گذاشت :

    

     - هان شاهمراد !! ؟؟ دو قلو زاییدی ؟؟؟!!!

    

     - نه بابا سه قلو بوده ...هاهاهاااا ...

    

     - چندتاشون پسر بوده شاهمراد ؟؟؟ !!!!

    

     و شاهمراد بیچاره هم از حمام که بیرون آمد لباسهاشو پوشید و خودش را

    

     خشک نکرده پا گذاشت به بیرون وسرش را پایین انداخت و از میان مردمی

    

     که او را مسخره میکردند فرار کرد و  سر گذاشت به بیابان !


   *

    25 سال گذشت  و شاهمراد هم بعد از عمری  تنهایی و کارگری در شهر ، 

   

    دلش هوای آبادی کرد . با خودش فکر کرد که الان دیگر نسل عوض شده

   

    و مردم هم لابد فراموش کرده اند . پس بار و بنه را بست و سوار اتوبوس

   

    شد و رفت طرف  روستایشان . از اتوبوس که پیاده شد تا برسد به روستا

   

    باید یکی دوساعتی را در بین کشتزارها  پیاده طی میکرد . بعد از اینهمه

   

    سال کارگری اندامش  مناسبتر و قدرتش بهتر از دوران تبنلیش شده بود .

   

    در راه داشت آواز میخواند و بوی گلهای صحرایی و نسیم گندمزارها و

   

   هوای پاک را به اعماق وجودش راه می داد  که ناگهان صدای داد و فریادی

   

   شنید . جلو رفت و دو جوان کشاورز را دید که با هم دست به یقه شده اند و

   

   الان است که بیلهای در دستشان را بر سر و روی هم بکوبیند . فوری جلو

   

   دویده و آنها را از هم جدا کرده و دشنامهایشان را نیز ساکت کرد :

  

   - چی شده ؟ برای چی دارید دعوا میکنید ؟

  

   - این داره زمین منو بیل میزنه ؟؟!! 

  

   - زمین تو ؟؟ کی میگه این حرفو ؟؟ این زمین مال خودمه و هر کار دوست

   

    دارم باهاش میکنم .

  

    - تو غلط میکنی ! اینجا مال بابای منه !!

   

    شاهمراد میانجی میشود :

    

    - خوب بابا جان اینکه مشکلی ندارد . مگر شما سند ندارید برای این زمین ؟؟

  

    - سند ؟؟ چرا که نداریم . من کاغذ دارم که درست سال بعد از سالی که

   

    شاهمراد  بچه زاییده ، پدر من این زمین را از پدر وی خریده و....

   

    ناگهان دو جوان سکوت کردند!! آنها به یکباره متوجه مرد غریبه شدند که 

   

    در حالیکه بر سر و روی خود میزند ،برگشته  به طرف جاده فرار کرده و

   

    داد میزند :


    - فراموش کرده اند ؟؟ فراموش کرده اند ؟؟ آره جان خودت !!

    

    تازه مبدا تاریخ شده !!!

 



         1392/3/15

                                     

                                              ------------------------   


    این داستان ، برگرفته از فولکلور و ادبیات شفاهی  آذربایجان است که بنده از پدرم به یادگار دارم .

 

    اصل داستان را سالها پیش از پدرم  شنیده ام ولی پردازش و جزئیات آن حاصل ذهن خودم می باشد . 

  

    و اینکه این داستان آیا قبلا در جای دیگری نیز به نگارش در آمده و شکل آن چگونه باشد ، از آن

   

    بی خبرم . و همچنین امکان دارد که به دلیل شفاهی بودن آن ، نقل قولهای متفاوتی از آن وجود

   

    داشته باشد .  البته این داستان را قبلا در سایت میانالی به شکل خلاصه کامنت  نوشته بودم  .

 

 

 




 

داستان کوتاه – موژان



این داستان برای اولین بار برای یک جلسه ادبی در سال 1379 نوشته شد ولی همراه با

داستانهای بسیار   دیگری در جریان یک اسباب کشی از دست رفت .

نسخه فعلی بازنویسی همان داستان  است با تغییرات مشخص !

     *******

      داستان کوتاه – موژان


   رعنای عزیزم سلام !


 امیدوارم که حالت خوب باشد وسلامت و شاد بوده  و به خانه و شرایط جدیدت


 اُنس گرفته و در آرامش و راحتی بوده باشی .


 من نیز حالم بد نیست و در مسیر تند بادی که سرنوشتم را تعیین میکند نشسته و


 انتظار لحظه ها را میکشم .


 رعنای عزیزم !


 تو خودت بهتر و بیشتر از هر کسی میدانی که من چه اندازه تو را دوست دارم و


 چه اندازه به تو و هر لحظه لحظه ی زندگیت اهمیت میدهم .


 تو خودت خوب میدانی که عشق من به تو را هیچ چیز و هیچ کسی نتوانسته و


 نخواهد توانست خراب کرده و به فنا بیفکند !


 آری این منم ! همان عاشق همیشگی  تو، که زندگی خود را  وقف توهمسر


 نازنین و فرزندمان موژان نموده و در این راه از هیچ تلاشی کوتاهی نکرده ام .


 هر چند که در زندگی همیشه مشکلاتی بوده و همیشه مسایلی هست که سد راه با


 هم زیستن عشاق گردیده باشد و این موضوع تنها به من و تو خلاصه نشده  و 


 لابد که دامن بسیار عاشقان دیگر را نیز گرفته باشد .


 آری همسر عزیزم !


 تو از عشق من خبر داری و میدانی که حتا تمامیت ارتباطاتم با سیمین


 هرگز وهرگز مانعی در راه عشق من به تو نبوده است !


 و البته تو میدانی که من سیمین را نیز دوست میداشتم و عاشقش بودم ! آری من


 عاشق او نیز بودم و چنانکه لجاجت او در آن لحظات لعنتی  نبود و نمیخواست


 در آن بحبوحه از خانه  فرار کند ، هرگز دستم به قتل او آلوده نمی شد ! و


 میدانی که من هرگزنمیخواستم سیمین را خفه کنم  زیرا او را چونان بتی 


 میپرستیدم وهرچند که او هر بار با نیشخندی طعنه میزد که " انسان هرگز


 نمیتواند همزمان عاشق دو نفر بشود !!" ولی او از قلب من خبر نداشت و


 نمیدانست که قلب من آن اندازه وسیع است که یک عشق و تنها یک عشق هرگز


 نمیتواند حجم آن را به تنهایی پر کند !


 آری او نمیدانست ولی تو میدانی که من او را برای این ندانستنش نبود که کشتم !


 هرچند که من خودم نیز هرگز نفهمیدم علت  واقعی خفه کردنش را در ذهنیاتم  !


 شاید مرگ او تنها نتیجه انتقامی کوربود که با دیدن مرگ دخترعزیزم " موژان"


 باید از کسی میگرفتم ! و شاید که به جای سیمین تو را باید میکشتم که با آن


 دیوانه بازی مسخره ات آنچنان قشقرقی بر پا کردی که دخترم از اتاق فرار کرده


 و خود را از بالکن به پایین بیاندازد ! و مرا همیشه به این اندیشه وادارد  که این


 چه احساسی است که  یک دختر 8 ساله را درچنین موقعیتهایی ، اینگونه فجیع


 به سقوط از بالای یک برج می کشاند !


 اما همسر قشنگ و نازنینم !


 من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که تو پس از آنکه وارد خانه شدی و من و سیمین


 را به آن شکل یافتی ، آنگونه وحشی شده و  دیوانه وار سر خود را به درو 


 دیوار زده باشی !!


 آری !  من هرگزنمیتوانم باور کنم که تو دیوانه شده باشی !! زیرا پس از آن


 لحظه که تو را بلند کردم ، تنها و تنها به من زل زده بودی از عمق چشمان


 مسحور کننده ای که پشت خونها میدیدم ! همانطور که  در همین لحظه در باورم


 نمیگنجد  که اینک این نامه را باید به تیمارستان شهری ارسال کنم  که رویای


 خانه ای زیبا را در آن به تو بخشیده بودم !


  آری ! من نمیتوانم باور کنم که تو هنوز متوجه نشده باشی که  این خود تو بودی


  که پای سیمین را به زندگیمان باز کردی ! آخر او دوست تو بود!  یار غار تو


  بود واین  تو بودی که مرا با او آشنا کردی و با رفت و آمدهای بیشمارمان


  باعث شدی که  من و او عاشق همدیگر شویم !  


 آری ! من نمیدانم که گناه من چه بود در این عشق همزمانم نسبت به تو و


 مهربانی بی بدیل تو و سیمین و آن زیبایی وسوسه کننده اش !


 هرگز نفهمیدم  گناه من چه بود ؟!


 رعنای قشنگ و نازنینم !


 و اینک که واپسین دقایق زندگی را سپری کرده و درانتظار گشوده شدن این میله


 ها هستم تا قاصدان مرگ سر برسند  و مرا به  سوی دریچه ی  نیستی رهنمون


 سازند ، تنها به تو می اندیشم و  دخترمان موژان و این زندگی  بی نصیب که


 همه در راه عشق سپری شد تا به مرگ منتهی گردد ! به این می اندیشم که ای


 کاش تو هم به جای آن دیوانه بازی مسخره مرده بودی تا رهاییم از این جهان در


 مسیر وصال به تو باشد !! ولی اینک باید این من باشم که به سوی مرگ  و


 دیدار دخترمان و شاید نیز سیمین روان گردم و تو را در این دنیای عشقهای بی


 نصیب تنها بگذارم ! ولی بدان که همیشه انتظار تو را خواهم کشید ! و همیشه به


 یادت خواهم بود !


  به امید دیدار !
                          

                                          قربان تو .


                                          همسرهمیشه عاشقت .


 




 

تُف - داستان کوتاه

موجودیت این داستان کوتاه خودش داستانی دارد! این چهارمین باز نویسی آن است !! نگارش اول آن در سال 65 بود که چند سال بعد در آتشی سوخت و رفت و هرگز برنگشت !!! درسال 71 دوباره آنرا بازنویسی کردم و درست در لحظه ای که ویرایش نهایی بود و پاکنویس شده بود ... دوستی سر رسید و خواند و امانت گرفت که به یک نفر نشان دهد ولی حتی یک فتوکپی هم برایم پس نداد !!! سال 79 در جریان یک سری نشستهای ادبی هفتگی برای بار سوم موجودت یافت و در یک اسباب کشی بین وسایل دیگر جا خوش کرد ولی الان بعد از دو ماه جستجو ، اثری از یادداشتهایم نمیبینم !!! و اینک چهارمین زندگیش را دراینترنت ثبت میکنم تا دیگه گم نشود ... شاید !!! و البته خودم هم نمیدانم که تفاوت اولین نوشته با این آخری چه اندازه میتواند باشد !!!!؟؟؟ولی میدانم که سبک ومضمون داستان تفاوتی نکرده وهمان است که بود.

                                    تُف

زیر چشمانش پف کرده و آویزان بود . درست مثل بادکنکی کوچک که پر آب کرده باشند، و ابروانی پرپشت و جوگندمی بر بالای چشمانی درشت با مرکزیتی کاملا سیاه که به من خیره شده اند . زیر دماغ پهنش سبیل پرپشت و همرنگ ابروهایش لب بالایی او را پوشانده و جز نوار باریکی از آن که بر لب کلفت و کمی سیاه پایینش نشسته چیزی دیده نمیشود . سبیل و ابروها رنگ تیره تری نسبت به موهای پرپشتی دارند که به طرف راست شانه شده و بسیار مرتب رتوش شده و قسمت بالایی قاب عکس را پر کرده است . یقه سفید پیراهنش که از لای جلیقه ی قهوه ای زیر کت همرنگ بیرون زده ، تا زیر گردنش را پر میکند . ولی چشمهایش ...هنوز بر من خیره هستند . گویی در حال تماشای ناراحت غذاخوردن من باشند . اذیتم میکند این نگاه . از تیر چشمش سعی میکنم خود را برهانم و سرم را میگردانم به طرف پرده ای که اتاق پذیرایی و سفره های ردیف شده در میانش را از آشپزخانه جدا کرده . دنبال نگاههایی هستم که هر از گاهی پشت پرده را برایم بهشت میکند . چشمان زیبای فاطمه که شاید به پدرش رفته باشد، خاطرات شیرین دیگری را ازهمانجا با لبخندی ملایم برایم بشارت میدهند . صدای تاراج قاشق برموجودیت بشقابها فضای اتاق را پرکرده و مردان کنار درب و جلو پرده ، با ماتم در نگاه و رفتارشان ؛ غم خود را بر سر و روی میهمانان میبارند ، آنان ، سیاهپوش دست بر روی دست دیگرشان هر از گاهی سر بالا آورده و اشاره ای به طرف پشت پرده کرده و یا تا گردن خم شده و به کسی و یا جمعی ، بفرما میگویند . این چهارمین شب جمعه ا ی ست که من شام را در ولیمه مرگ حاج قربانعلی ، چلو مرغ میخورم . هنوز دو تا پنجشنبه دیگر هم بعد از این مانده و منی که ازحالا خود را دعوت کرده میدانم . حاجی هنوز دارد مرا و غذا خوردنم را میپاید و من در حالیکه نگاهم را از خیرگی نگاهش میدزدم به گوشت خوشمزه ران مرغ ، آنچنان با ولع گاز میزنم که درست در تقاطع نگاههای بعد از آنِ من و چشمان پشت پرده یاد سینه ای می افتم که هنوز مزه اش را زیر زبانم حس میکنم . و لبخند رضایتی که حتی در صدای فاتحه مهمانان نیز حضور خود را حفظ کرده و مرا تا زانو بلند میکند و زبانم میچرخد "خدا رحمتش کنه . غم آخرتان باشد ! "

    *

وقتی چوب کوچک را با دست چپش به آرامی بالا می انداخت تا ضربه هولناک چوب بزرگ واقع در دست راستش را بر آن فرود آورد ، همه منتظر یک بازی فوق العاده از او بودند . همه میدانستند که تنها محمدرضا ست که قهرمان الک دولک کوچه باریکمان میتواند باشد . برای بچه ای مثل من الگویی بود که عصر هنگام که روی فرش اتاق ادای چوب زدنش را در میاوردم تا مادرم داد بزند که ""باز تو کوچه کنار این لات ولوت ها ایستاده بودی ؟ آخه کی این" ریزه" بزرگ شدنشو باور میکنه؟؟"" . به علت جثه بسیار کوچکی که داشت این لقب او بود ، در محله ای که برای معرفی بهتر هر کسی لقبی تعیین میشد .

" حاج آقا آخه چطور این اتفاق افتاد ؟" این پرسشی بود که انگاری چوب همان الک دولک را بر سرپدر" ریزه" زده باشم ، او را از جا پراند و در حالیکه سعی میکرد خود را از زیر یک درگوشی سنگین با مرد بغل دستیش برهاند وخود را ناراحت نشون بده ، گردنش را کج کرد " که افتاد دیگه ..این آخر و عاقبت یک بدبخته که درست تو جوب جلوی مسجد بیفته بمیره " . همه میدونستند که مدتهاست "ریزه" شروع به دائم الخمری و خیابان خوابی کرده ولی الان که مرده ، جز پدرش کسی سیاه نپوشیده و برادرو فامیلهایی که کنار درب بودند هر از گاهی صدای خنده شان بلندتر میشود. چشمان من انگاری که بر مته ای سوارشده باشند ، دور تا دور خانه و پشت در میچرخید . در نهایت توانستم بر پنجره خیره شوم تا بلکه نشانی از آذر را بیابم و نگاهی دوباره را نثارش کنم که هر بار در عبور از کوچه لبخندی را برایم منعکس کرده وچیزی ناگهانی را درمیان سینه ام ترکانده است . ولی در حیاطِ تاریک کسی نبود . سیاهی مطلق ، تنها عابرروی کاشیهای سیمانی بود . نشانی از اوهم نبود، گویی او هم مرگ دایی خود را در تنهایی خانواده شان جشن گرفته بود .

    *

تف میکنم . درست وسط دو تا چشمهایم . این یکی بسیار دقیقتربود . اولین موج شروع میشود. چشمها و دماغم را در مینوردد ، لپهایم راپشت سر می گذارد و بر محیط صورتم نزدیک شده و گوشهایم را نیز میپیماید . و ..دوباره ، تفی دیگر . درست نقطه قبلی را هدف میگیرم . و موجی دیگر از پی موجهای قبلی . و باز انعکاس من در آب حوض است که زیرتیغ دهها موج به اعوجاج میرسد و مرا ، کل وجود مرا در مینوردد . صدای مادرم را میشنوم " علیرضا !" و من تف میکنم بر پیشانی خودم درحوضی که در حال انعکاس نور خورشیدیست که بر شانه هایم نشسته است . و موجی که خورشید و من را با خود میبرد و به کناره آبی رنگ سیمانی حوض میکوبد. و آنگاه که دوباره تفی دیگر و موجی دیگر و صدای مادر که محکمتر داد میزند " علیرضا! " . اینک موجها آرام گرفته اند و من سرم را بالا میاورم و صورتم را میگیرم رو به سوی خورشید ی که به آرامی چشمانم را میبندد و حرارت خود را بر صورتم میپاشد . " علیرضا ! کجایی ؟ " ." مگه با تو نیستم ؟ کجایی؟ " چشمانم را به آرامی باز میکنم . زل میزنم تو دل خورشید و آرام زمزمه میکنم " من اینجام مادر ! من اینجام ! تو کجایی ؟؟ "Flash Animation



کلاغ - داستان کوتاه

                      کلاغ


صدای کلاغه دیگه داشت کلافه ام میکرد . پنجره را باز کردم و دیدم روبرو روی تیر چراغ نشته و سر میچرخانه . پایین کمی آنورتر مردی رو در روی زنی که سر و صورت خود را پوشانده بود و عینک بزرگ سیاهی در چشم داشت ، با حرکات دستش در حال بیان چیزی بود . با کاغذی تا شده در دست راستش .


"تو همیشه به اندیشه های خودت اصرار داشتی . منو باورم نکردی و ژنتیک مردانه ات تو را به فیزیک باز گرداند . در حالیکه جنس این رابطه فیزیکی نبود.تو باعث مرگ این ارتباط شدی .تو هرگز نتوانستی حتی بی نگاهی عاشم شوی . ولی بدان که من همیشه عاشق جاودانت خواهم ماند . در ابدیتی که رازش را جز من و تو کسی نتواند بداند "


حرارت دست ظریفش را در کنار خودم احساس میکردم . الان متوجه میشوم که مرا چرا در کیفش گذاشت . دست گرمش دسته ی عاجم را که بر سرتاسر وجودم پوشانده شده بود ، گرفت و بیرون کشد و درست در لحظه ای که قد راست میکردم و تن عریان مینمودم ،فضای بیکرانی بر من گشوده شد و تنم در سرمایی رخوتناک کرخت شد . صدای کلاغی از هوای سردی بر گرمی دست دخترک روی جسمم تاثیر گذاشت و ناگهان تمامی سرمای درونم آکنده از یک حرارت خیس و لزج شد و مایعی سرخرنگ پیشواز تمامی آگاهیهایم شد . دیگر حرارت دست دختر در قبال این گرمی لزج قدرت خودنمایی نداشت و من آکنده ازموجودیتی بودم که مرا از یک بی هویتی محض بدر آورده بود .من موجودیتی یافته بودم که بر هدف خلقتم انگشت می گذاشت . و اینک دست های مرد است که آنچنان بر گرده ام حلقه شده که هر لحظه سردی آنها بر گرمی جانم در جانش سایه بر می افکند .


"ای کاش میتوانستم و قدرت اینرا داشتم تا اثباتت کنم که به جای اینکه در هوا یکی را دوست داشته باشی و زندگی خود را به رویای ناممکن پیوند بزنی ، اشکال عینی یک واقعیت و یک روند طبیعی برازنده ی توست . بدان که وصال بی سرانجام ما تنها سبب سازی بود که تو را به شکل تدریجی از توهم یک عشق در رویا به یک واقعیت عینی بر میگرداند و آن زمان بود که متوجه میشدی که عشق من هرگز در سبب تصاحب تو نبوده است و رهایی تنها نتیجه متصورش بود و بس . رهایی تو . و اینک ، این منم که خون رگان خود را قطره قطره میگرم تا باور کرده شوم . اینک این نامه ی نخوانده ی من است که بر بادش میدهم و این خونی که دستهایم را می آلاید هرگز نخواهد توانست بر آن رنگی بخشد چرا که وارهانیده ام آنرا در فراخنای آسمان بالای سرم . میبینی ؟؟ آنجابر باد خیره سر در پرواز است . در میان آواز کلاغی که چونان نوحه ای ست بر سور سوگم . و بعد از این خیره خواهد ماند چشمانم در میان ابرها ... در جستجوی دیدگانی که نه در صدد تصاحب آن بلکه تنها در پی یافتن رمز و راز نگاهش بوده ام و بس.


پروازی که آغاز کرده بودم ، در میان باد مرا به بیکرانها میبرد و خودم را سفت و سخت گرفته بودم تا مبادا بریزد ماهیتم . تا مبادا جدا گردد بند بند واژگانم از همدیگر . من سخت در قفل کردن آنها مصمم بودم ، چرا که حروف خود را بر کلماتی هماهنگ که موجودیت مرا میساخت یافته بودم و آنگاه ، مرد ی که خلقم کرده بود ، تمامیتم را به دست باد میسپرد تا خون سرخش سنگینم نسازد ... تا شاید بادی سبک و رها مرا در دور دست ها ، به دست زنی گمشده در زمان رهنمون سازد . و من در این پرواز، تمامی جسارتم بر حفظ واژگان هویت بخشم بود و بس . واژگانی که اینک باد شرزه ای که روی آورده بود ، بند بند آنها را از هم می گسست به جای همراهی . و هر واژه ای ، روی به سوی گردبادی خرد و حقیر می نمود و من کلمه به کلمه ی جانم از هم رها میشد . جملات زیبا ، جملات عاشقانه ، زنجیر وار در هم میپیچیدند و تمامی تلاش خود را مینمودند تا به کلمات بینوای حقیری بدل نگردند . سقوط کرده در لجنزاری فروبرنده . و من ضعیف و بی استوار بودم به دست بادی که چونان طوفانی تمامیت هستی من و واژگانم را زیر تیغ خشم آگین کین خود قرار داده بود .و در حالیکه جز سفیدی بر من آینده ای متصور نبود .... در پروازی بی اختیار ، که پاره پاره ی وجودم را از دست میدادم به تنها امیدی که در برابرم قرار داشت ، به کلاغی خیره شدم که بر بالای سرم شناور بود . . ...بی آنکه آوازی بخواند اینک .


دیگر خسته شده ام از این انسانهایی که هرگز آوازی اینچنین شگرف و پر احساس را بر نمی تابند . حالم را بهم میزند مردکی که از پنجره اتاقش در بالای برج ،خشمگین و پر غرور ، دستی تکانم داد تا نقل مکان کند جایگاهی که بر آن تمامیت انسانها دربرابر دیدگانم بودند .چرا که من میدیدم تمامیت انسانیتشان را در زنی که در برابر دیدگانم چاقویی بر مرد عاشق رو در رویش فرود آورد و گریان گریخت . حالم را بهم میزند مردی که بر زمین سردی به پشت خوابیده و خیره شده بر من . گویا در وانمود این است که اینک تنها اوست شنونده سمفونی زیبای من . و گویی تنها اوست که میداند ارزش خنجری در دلش را تا قدرتی بر بیان عشقش یابد و آنچنان با ولع تمام ، آنرا با دستهایش در آغوش کشد تا مبادا خنجر از میانش بدر رود . آری این منم که سوار بر باد خنک خوشگواری هستم که مرا در خود شناور کرده فارغ از انسانهای حقیری که تنها تواناییشان نوشتن واژه ی عشق بود و بس . همان واژگانی که اینک در مقابل دیدگانم به پرواز در آمده و به دست باد منتشر میشوند بر.... جای جای ابرهایی که با غرش سهمگینشان ، قرار بر شستن خون مرد میگذارند در همبستگی سیاه رنگ خود . اینک واژه های بینوا ... حروف از هم گسیخته در سرتاسر آسمان شهر چونان دانه های برف در پروازند و چشمی انسانی نیست بر خوانش احساسی که آنرا آفرید . و کاغذی سفید و خالی شده ...که گویی مرا خوانده باشد تا بر زنجیره ای از حروفش بوسه زنم . آه ...که چه زیبا مینماید شناور ماندن در باد بر گستره ای از واژگان از هم گسیخته که زمانی نامه ای عاشقانه را آفریده بودند . و زنجیره ای ازمعدود حروف و واژگانی که اینک بر منقار من آویخته اند و باید نگاهبانی کنم در رساندن بر جستجوی زنی که در زمان گم شده است .


یک بار دیگر پنجره را باز میکنم تا بر جسد مردی بنگرم که بر زمین است ولی از این طبقه بالا ، این آسمان است که بیشتر توجهم را جلب میکند . کلاغ در میان ابرها چیزی شکار کرده و دور میشود . اما ابرها شکل عجیبی به خود گرفته اند . شکل حروف یا جمله و نوشته ای شاید ... و من با زحمت تمام توانستم چنین بیانگارم و چنین بخوانم تکه تکه از آن نوشته های بر ابر را :

"افسوس بر من ...اگر در بینهایت نیز این واژه ها به تو نرسد....."


1390/7/14


Flash Animation

من و گاو مشد حسن

از زمانی که گاو مشد حسن مرد* همه چیز مُرد و دنیا خالی شد   .... حالا من و مشد حسنِ، تنها بازماندگان جهانیم که هردو احساس مشترکی پیدا کرده ایم ... او گاو شده و من، او ...هر دو خود را گم کرده ایم ... هر دو در هم شده ایم ... در هم تنیده روحمان .دور برمان هم دیگر کسی نیست ... انسانها همه مرده اند و من مانده ام و مشد حسنی که گاو شده و  چشماش بر محور یونجه میگردد ...کل دنیا هم دیگه شده یک طویله ی بزرگ ...می لولیم من و مشد حسنی که یونجه میخورد و گاه سر بر آورده و نگاه میکند به لاشه ی گاوی که در گوشه ای  کرم گرفته .... من و مشد حسن و گاو ، همه مون کرم گرفته ایم. ... حالا هم معلوم نیست ما و کرمها کدوم انگل کدوم شده ایم .....چیز دیگه ای هم جز یونجه ی محدودی برای مشد حسن و خود مشد حسن گاو شده ، برای من هم نمانده که بعدش بخوریم ...و منی که در نهایت خوراک کرمها خواهم شد ...اگه برای طول دادن زندگیم ، کرمها را تا آنزمان خوراک خودم نکنم که آنهم من وکرمها رادر هم خواهد تنید و در نهایت باز هم این منم که خوراک کرمهای تکثیر یافته خواهم شد .کرمهایی که میبینم هربار، چاقتر و پروارتر از قبل منو نگاه میکنند، گویا آنها هم درحال پروار کردن من باشند .در نهایت هم این کرمها هستند که تنها حکمرانان زمین خواهند بود . 
*
معطوف به فیلم گاو داریوش مهرجویی نوشته ی غلامحسین ساعدی فقید