ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چشمان قهوه ای
نگاهی به چشمان قهوه ای رنگ زنش انداخت .چشمهای زن در همان شکل بی نور
جسد نیز ذهن مرد را به تسخیر خود میکشید . به آرامی کت شلوار مشکیش را مرتب
کرد و پایش را روی صندلی گذاشته و خود را بالا کشید . سپس یقه پیراهن سفیدش را
کنترل کرده و گره کراوات را بر گردنش سفت تر کرد و نوک دیگرش را بالا برده و
در قسمت باریکتر بالای کاسه لوستر برنجی گره زده و چند بار آن را کشید تا از
محکم بودنش مطمئن شود . آنگاه بار دیگر هیکل لخت و دلربای خوابیده بر روی
کاناپه را مرورکرد و لبخندی زده بالا پرید و همزمان لگدی نیز بر صندلی زد و آن
را انداخت و آویزان شد . زمانی که حرکت پاندولی خود را با دست و پا زدنهایش آغاز
میکرد ، احساس درد شدید در گردن و خفگی شدیدتر او را وا داشت تا دستانش را
بالابرده به کراوات برساند . سپس دو دستی آن را گرفته و بدن خود را همراه با
نفسی عمیق بالا کشید و در حالیکه بالاتر میرفت با دست چپ خود همان قسمت
باریکتر بالای کاسه ی لوستر را گرفته و با دست دیگرش شروع به باز کردن گره
کراوات از گردنش کرد . بعد از آنکه خود را خلاص کرد ، دو دستی کاسه ی لوستر
را گرفته و همانطور که تاب میخورد به صورت خونین زن زیبا خیره شده لبخندی
دیگر بر لبانش نشست ولی صدایی که از سقف شنید ، مسیر نگاهش را به طرف
لوسترسنگین بالای سرش تغییر داد که در حال کنده شدن بود . به سرعت دستانش
را از لوستر جدا کرد ولی کاسه ی برنجی لوسترسنگین درست لحظه ای بعد از
رسیدن زانوان مرد بر زمین ، روی سرش افتاده و اورا نقش بر زمین کرد .
زن را به رنگ سرخ در آورده ولی آن یکی هنوز قهوه ای بود .
1392/10/19
بسیار گیرا و روان دوبارخوندم خیلی قشنگ بود
سلام
داستان جالب و قابل تاملی بود
سپاس دوست خوب من