موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

موژان

به سراغ من اگر می آیید .....

تک گویی فوق العاده زیبای شهر قصه ! محمود استاد محمد



در مطلب قبلی  از بیژن مفید گفتیم و اشاره شد به نمایشنامه شهر قصه !

      

اما نمیتوان از شهر قصه سخن گفت  و از تک گویی فوق العاده ی آغاز پرده دوم سخن نراند .

  یک تک گویی  نوستالژیک فوق العاده زیبا و بینهایت خاطره انگیز که قلم توانای بیژن مفید تراوید !

آنجا که چشمها را باید بست و آن را شنید و لذت فراوان برد !

 

 

این تک گویی ( مونولوگ ) را البته که صدا و ایفای با احساس و رسای هنرمندی بزرگ به جاودانگی

  رسانید که در این نمایشنامه ، نفش خر خراط را به عهده گرفته بود ! محمود استاد محمد .

           

  محمود استاد محمد در سال ۱۳۲۹ در محله دروازه دولاب تهران به دنیا آمد. وی فعالیت نمایشی خود را

  در نوجوانی پس از آشنایی با استادش محمد آستیم و سپس نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی در

  نمایش های بیژن مفید و عضویت در آتیله تئاتر آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با بازی در نمایش

  «شهر قصه» (در نقش خر خراط) به شهرت رسید. وی همچنین در سال ۱۳۴۸ در نمایش

  «نظارت عالیه» به کارگردانی ایرج انور به ایفای نقش پرداخت. وی پس از انحلال آتیله تئاتر، در سال

  ۱۳۵۰ به بندر عباس سفر کرد و در آنجا گروه نمایشی «پتوروک» را تشکیل داد. وی در سال ۱۳۵۱

   دوباره به تهران مراجعت نمود.

   تا سال ۶۴ در ایران ماند و براى تلویزیون، نمایش کار کرد، سریال هم نوشت. «زیرسایه همسایه» از

  همان دسته است و نمایش «گل یاس» و ده نمایش دیگر که کارکرد و اجرا نشد. کارکرد و ضبط نشد. 

  کارکرد و دور ریخته شد. نزدیک به چهل سال داشت که دور از وطن شد و مهاجر  در یونان، اسپانیا و

  کانادا. در سال های غربت نشینی کمی کار کرد ازروزنامه نگارى تا نوشتن یک مجموعه قصه  و

  نمایشنامه آخرین بازی. سال ۷۷ برای احیای مجدد در عرصه تئاتر به ایران بازگشت .

   خر خراط  پرده دوم «شهر قصه» با یک قطعۀ مونولوگ یا تک‌ گویی شروع می‌شود که در واقع  به‌

صورت مستقل و جدا از بافت و ساختار کلی نمایشنامه است. آنجا که «خر» شهر قصه پیش میمونِ 

   عریضه‌ نویس، دارد نامه‌ای را دیکته می‌کند. «آره! داشتیم چی می‌گفتیم؟ بنویس!» تکیه کلامی که او در

   این واگویه به کار می‌برد یعنی «حالیته؟» را بعدها در بسیاری از متن‌ها و قطعه‌های نمایشی و

  به‌خصوص در ترانه‌های ایرانی به کار گرفتند که هنوز هم کاربرد دارد و شنیده‌ایم و می‌شنویم. این صدا

و اجرای استادانه از آنِ «محمود استادمحمد» است که ایفای نقش «خر» را به عهده دارد.

 

 

آره . . . داشتیم چی می‌گفتیم. . ؟ بنویس:

ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟

ما رو آوارۀ صحرا کردی. . . حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم

دستِ‌کم هر چی که بود آدم بی‌غمی بودیم. . . حالیته؟

سر و سامون داشتیم

کس و کاری داشتیم.

ای دیگه . . . یادش بخیر!

ننه‌مون جوراب‌مونو وصله می‌زد.

ما رو نفرین می‌کرد.

بابامون، خدا بیامرز

سرمون داد می‌کشید

به‌همون فحش می‌داد

با کمربند زمونِ احباریش پامونو محکم می‌بست

ترکه‌های آلبالو رو کفِ پامون می‌شکست. . . حالیته؟

یادِ اون‌روزا بخیر!

چون بازم هر چی که بود،

سر و سامونی بود. . . حالیته؟

ننه‌ای بود که نفرین بکنه

بعد نصفه‌شب پاشه لحاف رو آدم بکشه

که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد،

که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه. . . حالیته؟

بابایی بود که گاه و بی‌گاه

سرمون داد بزنه،

باهامون دعوا کنه،

پامونو فلک کنه،

بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه

اشگ‌های شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود،

کم‌کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. . . حالیته؟

میدونی؟

بابامون چن سالِ پیش

عمرشو داد به شوما

ـ هر چی خاکِ اونه عمر تو باشه ـ

مَردِ زحمتکشی بود. . .

خدا رحمتش کنه.

ننه هم کور و زمین‌گیر شده،

ای دیگه. . . پیر شده.

بیچاره. . . غصۀ ما پیرش کرد،

غم رسوایی ما کور و زمین‌گیرش کرد. . . حالیته؟

اما راسش چی بگم؟

تقصیر ما که نبود،

هرچی بود، زیر سر چشم تو بود.

یه کاره تو راه ما سبز شدی

ما رو عاشق کردی

ما رو مجنون کردی

ما رو داغوون کردی. . . حالیته؟

آخه آدم چی بگه، قربونتم

حالا از ما که گذشت

بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،

به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب

تو کوچه برخوردی

اون چشا رو هم بذار

یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.

آخه من قربونِ هیکلت برم

اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه

پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!

 

   منبع زندگینامه :

 http://talkhzibast.persianblog.ir/tag/%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF

  دانلود :http://mujan.persiangig.com/audio/tak%20gooyi.mp3

 

 



نه دیگه این واسه ما دل نمی شه - بیژن مفید


 

نه دیگه ! نه دیگه ! نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه !

نخستین بار این ترانه را از زبان یک موش عاشق  در نمایشنامه شهر قصه شنیدیم .

 

 

نمایشنامه ای که بزرگمرد تئاتر ایران بیژن مفید ساخته و خوانده بود .

 

 

 بیژن مفید در نهم خرداد ماه سال 1314 خورشیدی در تهران به‌ دنیا آمد. پدرش غلامحسین خان نیز

  از هنرپیشگان تئاتر بود. او بعد از اتمام  تحصیلات دبیرستانی، دورۀ هنرپیشگی را به‌پایان رساند و  سپس

 در رشتۀ زبان و  ادبیات انگلیسی به ادامۀ تحصیل پرداخت. در این دوران او به عنوان دستیار استادان و

 کارگردانان آمریکایی، دوره‌های آموزش تاتر و نمایشنامه نویسی را در دانشگاه تهران تدریس و اداره

 می‌کرد. در همین زمان کارگردانی چند نمایش را به عهده داشت و خود نیز در چند اثر از جمله

 نمایشنامۀ باغ وحش شیشه‌ای اثر تنسی ویلیامزبه ایفای نقش پرداخت.

 بیژن مفید از همان سال‌های تحصِل در دبیرستان به فعالیت تئاتری پرداخت. بین سالهای 1344 و 1345

 گروه تئاتری از اعضای کاملا آماتور تشکیل داد و نام آن را آتلیه تئاتر گذاشت.

 در سال 1348 با تلاش آربی آوانسیان و همکاری و همت ایرج انور، شهرو خردمند، عباس نعلبندیان و

 بیژن صفاری، کارگاه نمایش در تهران بنیان گذاشته شد. مجتمعی که بسیاری از بهترین هنرپیشگان تاتر

  ایران در آنجا آموزش دیده‌اند.

 برای اولین بار در تاریخ تاتر ایران سه نسل بازیگر در برنامه‌های مختلف این مجموعه منسجم در عرصه

 نمایش و تاتر به فعالیت پرداختند.

 از بازیگران توانایی که در بازی‌ آثاری که بر صحنه «کارگاه نمایش» به اجرا درآمد نقش‌آفرین بودند

 می‌توان از لرتا [هاپرایتیان ـ نوشینفردوس کاویانی ، فهیمه راستکار ، سوسن تسلیمی ، شکوه نجم آبادی

  و صدرالدین زاهد  و  رضا ژیان  نام برد.

 بیژن مفید نیز همراه با داوود رشیدی ،  مریم خلوتی ،  آشور بانی‌بال بابلا  و  اسماعیل خلج  از جمله

 کارگردان‌های ثابت نمایش‌هایی بودند که در این کارگاه به اجرا در می‌آمد.

 اولین اثری که در کارگاه نمایش به اجرا در آمد، نمایشنامۀ  شهر قصه  بود که به مدت نود و یک روز در

 تهران و دیگر شهرهای مختلف ایران از جمله آبادان و مسجدسلیمان به روی صحنه رفت.

 بیژن مفید در 21 آبان 1363 ، دو سال بعد از ورودش به لوس آنجلس درهمانجا درگذشت !

 

  اما نمایشنامه دیگری به نام ماه و پلنگ ، شاهکاری بی بدیل است از بیژن مفید و یک عاشقانه بی نظیر

  و عالی که شخصا این نمایشنامه را آن اندازه دوست می دارم که هر گز از گوش کردن به فایل صوتی

  آن سیر نمیشوم . دیالوگهالی بی نظیر این نمایشنامه سر شار از عاشقانه ترین احساستی است که میتواند

  بر زبان جاری شود !

  عاشقانه ای که پیشنهاد میکنم هر کسی آن را پیدا کرده و در دریای احساسات بیکرانش غوطه ور شود !

 

 اما امروز بنا داریم به  یک ترانه  از ترانه های شهر قصه گوش دهیم  به نام :

 نه دیگه این واسه ما دل نمی شه


با صدای خود  بیژن مفید

 


 
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه

هر چی من بهش نصیحت می کنم

که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه

          می گه یا اسم آدم دل نمی شه          

یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه

بهش می گم جون دلم   

این همه دل توی دنیاست چرا؟

یک کدوم مثلِ دلِ خراب صاحب مرده ی من

پاپی زنهای خوشگل نمی شه

  چرا از این همه دل    

یک کدوم مثلِ تو دیوونه ی زنجیری نیست

یک کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه

  می گه یک دل مگه از فولادِ    

که تو این دور ُ زمونه چِشِشُ هم بذاره

 هیچ چیزی نبینه       

یا اگر چیزی دید ، خم به ابروش نیاره

می گه آخه بابا جون     

اون دل فولادی  

دست کم دنبال کیف خودشه

دیگه از اشک چشش   

زیر پاش گل نمی شه

          می گه هر سکه می شه قلب باشه          

اما هر چی قلب شد ، دل نمی شه

           نه دیگه ، نه دیگه              

نه دیگه این واسه ما دل نمی شه

نه دیگه این واسه ما دل نمی شه

   چند سال  پیش آلبومی به بازار امد به نام بابایی همراه با دکلمه های زیبای پرویز پرستویی  

  وترانه های  بیژن مفید و از جمله همین ترانه  !

 

    منبع زندگینامه : http://www.parand.se

   دانلود : با توجه به اینکه این ترانه در آلبوم بابایی و در بازار ایران موجود است ،

                                      از درج آدرس  دانلود معذورم !

 

داستان کوتاه – موژان



این داستان برای اولین بار برای یک جلسه ادبی در سال 1379 نوشته شد ولی همراه با

داستانهای بسیار   دیگری در جریان یک اسباب کشی از دست رفت .

نسخه فعلی بازنویسی همان داستان  است با تغییرات مشخص !

     *******

      داستان کوتاه – موژان


   رعنای عزیزم سلام !


 امیدوارم که حالت خوب باشد وسلامت و شاد بوده  و به خانه و شرایط جدیدت


 اُنس گرفته و در آرامش و راحتی بوده باشی .


 من نیز حالم بد نیست و در مسیر تند بادی که سرنوشتم را تعیین میکند نشسته و


 انتظار لحظه ها را میکشم .


 رعنای عزیزم !


 تو خودت بهتر و بیشتر از هر کسی میدانی که من چه اندازه تو را دوست دارم و


 چه اندازه به تو و هر لحظه لحظه ی زندگیت اهمیت میدهم .


 تو خودت خوب میدانی که عشق من به تو را هیچ چیز و هیچ کسی نتوانسته و


 نخواهد توانست خراب کرده و به فنا بیفکند !


 آری این منم ! همان عاشق همیشگی  تو، که زندگی خود را  وقف توهمسر


 نازنین و فرزندمان موژان نموده و در این راه از هیچ تلاشی کوتاهی نکرده ام .


 هر چند که در زندگی همیشه مشکلاتی بوده و همیشه مسایلی هست که سد راه با


 هم زیستن عشاق گردیده باشد و این موضوع تنها به من و تو خلاصه نشده  و 


 لابد که دامن بسیار عاشقان دیگر را نیز گرفته باشد .


 آری همسر عزیزم !


 تو از عشق من خبر داری و میدانی که حتا تمامیت ارتباطاتم با سیمین


 هرگز وهرگز مانعی در راه عشق من به تو نبوده است !


 و البته تو میدانی که من سیمین را نیز دوست میداشتم و عاشقش بودم ! آری من


 عاشق او نیز بودم و چنانکه لجاجت او در آن لحظات لعنتی  نبود و نمیخواست


 در آن بحبوحه از خانه  فرار کند ، هرگز دستم به قتل او آلوده نمی شد ! و


 میدانی که من هرگزنمیخواستم سیمین را خفه کنم  زیرا او را چونان بتی 


 میپرستیدم وهرچند که او هر بار با نیشخندی طعنه میزد که " انسان هرگز


 نمیتواند همزمان عاشق دو نفر بشود !!" ولی او از قلب من خبر نداشت و


 نمیدانست که قلب من آن اندازه وسیع است که یک عشق و تنها یک عشق هرگز


 نمیتواند حجم آن را به تنهایی پر کند !


 آری او نمیدانست ولی تو میدانی که من او را برای این ندانستنش نبود که کشتم !


 هرچند که من خودم نیز هرگز نفهمیدم علت  واقعی خفه کردنش را در ذهنیاتم  !


 شاید مرگ او تنها نتیجه انتقامی کوربود که با دیدن مرگ دخترعزیزم " موژان"


 باید از کسی میگرفتم ! و شاید که به جای سیمین تو را باید میکشتم که با آن


 دیوانه بازی مسخره ات آنچنان قشقرقی بر پا کردی که دخترم از اتاق فرار کرده


 و خود را از بالکن به پایین بیاندازد ! و مرا همیشه به این اندیشه وادارد  که این


 چه احساسی است که  یک دختر 8 ساله را درچنین موقعیتهایی ، اینگونه فجیع


 به سقوط از بالای یک برج می کشاند !


 اما همسر قشنگ و نازنینم !


 من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که تو پس از آنکه وارد خانه شدی و من و سیمین


 را به آن شکل یافتی ، آنگونه وحشی شده و  دیوانه وار سر خود را به درو 


 دیوار زده باشی !!


 آری !  من هرگزنمیتوانم باور کنم که تو دیوانه شده باشی !! زیرا پس از آن


 لحظه که تو را بلند کردم ، تنها و تنها به من زل زده بودی از عمق چشمان


 مسحور کننده ای که پشت خونها میدیدم ! همانطور که  در همین لحظه در باورم


 نمیگنجد  که اینک این نامه را باید به تیمارستان شهری ارسال کنم  که رویای


 خانه ای زیبا را در آن به تو بخشیده بودم !


  آری ! من نمیتوانم باور کنم که تو هنوز متوجه نشده باشی که  این خود تو بودی


  که پای سیمین را به زندگیمان باز کردی ! آخر او دوست تو بود!  یار غار تو


  بود واین  تو بودی که مرا با او آشنا کردی و با رفت و آمدهای بیشمارمان


  باعث شدی که  من و او عاشق همدیگر شویم !  


 آری ! من نمیدانم که گناه من چه بود در این عشق همزمانم نسبت به تو و


 مهربانی بی بدیل تو و سیمین و آن زیبایی وسوسه کننده اش !


 هرگز نفهمیدم  گناه من چه بود ؟!


 رعنای قشنگ و نازنینم !


 و اینک که واپسین دقایق زندگی را سپری کرده و درانتظار گشوده شدن این میله


 ها هستم تا قاصدان مرگ سر برسند  و مرا به  سوی دریچه ی  نیستی رهنمون


 سازند ، تنها به تو می اندیشم و  دخترمان موژان و این زندگی  بی نصیب که


 همه در راه عشق سپری شد تا به مرگ منتهی گردد ! به این می اندیشم که ای


 کاش تو هم به جای آن دیوانه بازی مسخره مرده بودی تا رهاییم از این جهان در


 مسیر وصال به تو باشد !! ولی اینک باید این من باشم که به سوی مرگ  و


 دیدار دخترمان و شاید نیز سیمین روان گردم و تو را در این دنیای عشقهای بی


 نصیب تنها بگذارم ! ولی بدان که همیشه انتظار تو را خواهم کشید ! و همیشه به


 یادت خواهم بود !


  به امید دیدار !
                          

                                          قربان تو .


                                          همسرهمیشه عاشقت .


 




 

سمفونی کردی افشاری - فکرت امیروف


 

آیا میتوان چشمها را به مدت 20 دقیقه بست و در رویای یک موسیقی ناب به پرواز در آمد ؟!

آیا میتوان از زیبایی های یک موسیقی کلاسیک آنچنان بهره برد که روحمان را به پرواز در

ابدیت یک رویا  وادارد ؟!

 

 

 

 امروز دوست دارم یک چیز متفاوت داشته باشیم در صفحاتمان !

 

یک موسیقی رویایی از یک اثر و شاهکار به یاد ماندنی موسیقی کلاسیک  !

 

 

 

و آنچه که هم اینک میشنویم یک کلاسیک و یک سمفونی بی نظیر آذربایجانی است به نام

  سمفونی کردی افشاری شاهکار فکرت امیروف

 فکرت امیروف (به ترکی آذربایجانی: Fikrət Əmirov) (۲۲ نوامبر ۱۹۲۲، گنجه - ۲۰ فوریه ۱۹۸۴،

باکو) آهنگساز آذربایجانی بود.

پدرش جمیل امیروف خواننده و نوازنده تار آذری بود که این امر تاثیر بسیاری بر او گذاشت. وی پس از

تحصیل موسیقی در گنجه به باکو رفت و در سال ۱۹۳۹ در آنجا به کنسرواتوار دولتی آذربایجان به

سرپرستی پرفسور ب.ی. زیدمان وارد شد.

امیروف در سال ۱۹۴۷ سمفونی نظامی و در سال ۱۹۴۸ سمفونی‌های مقام شور و کرد افشاری را نوشت

که از مشهورترین آثار وی به شمار می‌روند.

بهترین آثار وی شامل
 
شور 1946 . کرد افشاری 1949. بیاتی گلستان شیراز 1968 به صورت سمفونی نظامی وهزارویک شب
 
 به صورت باله واپرای سویل که بااین اثر عنوان هنرمنده مردم رادر شوروی سابق دریافت کرد!

 

 

شاید  در بین ایرانیان امیروف با سمفونی شور خود که به شور امیروف مشهور است شناخته تر

باشد ولی سمفونی دیگر وی ، یعنی همین کردی افشاری دل می برد از شنونده !!

متاسفانه میلیونها نفر از افرادی که موسیقی وی را گوش فرا میدهند نمی دانند که اثر وی میباشد !

 

 

بنده پیشنهاد میکنم این  موسیقی را بگذارید برایتان بنوازد امروز در ضمن آنکه به کارهای

دیگرتان مشغول هستید و یا در دیگر صفحات اینتر نت به مطالعه می پردازید !

حتا اگر موسیقی کلاسیک برایتان خسته کننده نیز جلوه گر باشد ...

بگذار موسیقی کلاسیک زیبا جان بخش و روح نواز وجودتان باشد !

 

 

بگذار ساز بگوید رازهای من و تو را !

بگذار احساسمان  نغمه و نوایی مشترک را در آغوش بگیرد !

بگذار بنوازد این نوازشگر روح !

 

 

   منبع زندگینامه : ویکیپدیا

  آدرس دانلود : http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://mujan.persiangig.com/audio/02-Kurd-Afshari%20(symphonic%20mugam)-Fikrat%20Amirov-Symphonic.MP3