این ترانه را سالهاست که گوش میدهم و یکی از بهترین و انسانی ترین ترانه اهای این مرز و بوم می دانم .
پیشنهاد میکنم هرگز و هرگز آن را از دست ندهید .
همین ترانه ی " دو قمری " به همراه ترانه ی " ستاره " ی " بتی " در جمع ترانه های جاودانی
هستند که در دل من خانه کرده اند !
دو تا قمری مسافر با ما همخونه شدن
جون دادن تا عاقبت صاحب یک لونه شدن
لونشونو قمریا به قیمت جون ساختن
با هزاران تیکه چوب تو طاق ایوون ساختن
کودکم کودکم حرفاتو آهسته بزن
قمریا بیدار میشن از آدما بیزار میشن
این دوتا بی آزار وحشت از خطر دارن
طفل بی بال و پری رو زیر بال و پر دارن
این دوتا مرغ نجیب از کینه ها بر حذرن
اونا از خودخواهی ما آدما بی خبرن
کودکم کودکم راهتو آهسته برو
قمریا بیدار میشن از آدما بیزار میشن
قمریا بیدار میشن از آدما بیزار میشن...
http://www.miyanali.com/vid/745197283044411487878488.flv?start=undefined
این کلیپ میکس شده ی بسیار زیبا را ( هر چند هم که سانسور شده باشد ) ،
حیفم آمد که دوستان نبینند !
این ترانه را بسیار دوست دارم .
پس بی هیچ بهانه ای گوش جان بسپاریم بر آن و البته کلیپ تصویری آن را هم با هم ببینیم .
Soner Sarikabadayi - Kutsal Toprak
سرزمین مقدس - سونر ساری کبه دایی
Ne zaman aynayı sevmezsen
آدرس دانلود همین ترانه له شکل mp3 :
http://s4.picofile.com/file/7911838923/Soner_Sarikabadayi_Kutsal_Toprak.mp3.html
آدرس دانلود همین کلیپ به شکل flv:http://www.miyanali.com/vid/367506730505404326576542.flv?start=undefined
هرکسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا
وقتی به خواننده ای مانند مرضیه میرسیم ، من قفل میشوم در اجساسات و خاطره هایم و ...
پدر م و مادرم !
از همان بچگی ، مادرم همیشه ترانه های مرضیه را زیر لب داشت ...
و پدرم هر زمان که میخواست از خانه برود شروع به خواندن میکرد :
بی وفا ! بی وفا ، بی وفا رفتم که رفتم !!
و به شوخی هم : اوووووووووووووو
اما مرضیه ترانه ای دارد که همیشه به این اندیشیده ام که این ترانه را برای من خوانده است ! در مورد من !
مشترک من و طاووس و شاید هم خود مرضیه ، به سیرابی رسیده است !
ترانه ای که پیشنهاد میکنم حتما و جتما آن را گوش داده و به بیکران احساسات انسان گریز بزنید !
و از موسیقی بی نظیر آغازین این ترانه را هم لذت ببرید .
آهنگی از پرویز یاحقی بر اساس شعری از معینی کرمانشاهی و جادوی صدای مرضیه
ترانه ی طاووس !
در کنار گلبنی خوشرنگ و بو طاووس زیبا
باپر صدرنگ خود مستانه زد چتری فریبا
از غرورش هرچه من گویم یک از صدها نگفتم
نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم
تاج رنگینی به سر داشت، خرمنی گل جای پرداشت
در میان سبزه هرسو، بی خبر از خود گذر داشت
هر زمان بر خود نظر بودش سراپا
نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا
بی خبر از کار دنیا
من که مفتون هر نقش و جمالم
هر زمان پابند یک خواب و خیالم
خوش بودم گرم تماشا
چو شد زشور او فزون غرور او پای زشتش شد هویدا
هر کسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا
چو غنچه بسته شد پرش شکسته شد تا بدید آن زشتی پا
هرکسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا
من همان طاووس مستم چتر خود نگشاده بستم
یک جهان ذوق و هنر هستم ولی با صد دریغا
سینه ای بی کینه دارم روح چون آیینه دارم
گنج شعر و شور و حالم اینهمه نقدینه دارم
جلوه ی آن مرغ شیدا گفته جان پرور من
پای آن طاووس زیبا این دل بی دلبر من
آدرس دانلود همین ترانه به شکل mp3 :
http://s3.picofile.com/file/7911821498/marzieh_Tavous.mp3.html
http://www.miyanali.com/vid/280680729934862328240469.flv?start=undefined
لطفا برای شنیدن صدای شعر ، بر روی فایل زیر کلیک کرده و صدای اسپیکر خود را کمی بلند کنید !
1392/5/27
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 8
جنس خورشید من
یک ورق کاغذ بود .
و تو
خورشیدت را در وسطش جا دادی
به زغالی
که به زعمِ خود تو رنگین بود !
و نگاهت .....
مثلِ یک حکم به من !
- گرم شو از تنِ خورشید که من بر بزمت بخشیدم ! –
تنِ من اما سرد !
محفلم ، یخبندان
دستها ...
قندیلِ بی حاصل !
نگاهم....
بردور....
در تراوش به مکانی در افق !
اما تو ...
آگهی بر نِگَهَم !
می شناسی نفَسِ گرم من...
و خودت می دانی
که تو را
هیچ شمردم !
من
هیچ !
مهرِ من ....
جنسش از کاغذ نیست !
جنسِ آن
آتشِ سوزانِ دلِ عشاق است !
جنسِ آن گرمیِ قلب
روشنِ ذهن و تبِ کوتاهیست
که در رگهای هشیارِ یک عاشق
در لحظه ...
- لحظه ی دیدن یار-
به نوای شعرم
می رقصد !
جنسِ آن صد نفسِ سوخته ی انسان است بر تختِ بیداری !
جنسِ آن رنگِ شعور است و نگاهی ...
که مرا در تپشِ ثانیه ها می یابد !
جنسِ خورشید مرا ...
ذهنِ علیلِ تو نخواهد فهمید !
جنسِ خورشیدِ مرا ....
لاله ی دشت ، مرغِ قفس ، زخمِ صدای برشِ یک خنجر بر پشتم
و نگاهِ فرزندِ انسان برمنقارِ پدرش
مثل طعمِ گَسِ باران
به روی خرمن
می فهمد !
جنسِ این دردِ من و دردِ بشر
کاغذ نیست
مرهمش نیز...
نه نقشی از خورشیدِ سیاهِ موهوم !
جنس و جسمِ این درد
و دوایش همه از جنسِ خودم
از جنسِ پروازاست
احساسی رنگین است
نور
نگاه
آزاد است !
لطفا برای شنیدن صدای شعر ، بر روی فایل زیر کلیک کرده
و صدای اسپیکر خود را کمی زیاد بفرمایید !
1392/5/16
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 7
بوی شعر من
دیشب ، چشمهایم
آرام
در گوشم نالیدند که :
آهای !
خبر داری آن ابر ...
بر تو حسادت میکند !؟
و من پنجره را که باز کردم ...
باران ...
آمد و تمام اشکهایم را ....
دزدید !
2-
درکِ احساست چه سخته !
لمسِ اشکِ من ....
چه آسان .
3-
مثل سکسکه ای ابدی
در گلوی اشتیاقت نشسته ام
بیا و فراموشم کن
اگر ...
که میتوانی !
4-
واژه را با خونم آبیاری میکنم
و قلم است که سربلند میکند
همچون ، آفتابگردان !
رو در خنده های تو !
5-
آهااااای عشقِ ازلی !
گوش کن !
بد جوری به قلمم چسبیده ام
من
نه آنم که با تو عوضش کنم !
و هرگز نمی فروشم !
گرسنه ام شد ...
می خورمش !
بوی مردابِ دلم را دارد
قطره عرقِ واژگانِ خسته ام .
دماغت را بگیر و رد شو ...
این شعر ...
عاری از عطرِ مجیز توست !
Ashik Veisel shatir oglu
و ترانه معروف گوندوز گئجه gunduz geja
و یا ..
Uzun nce Bir Yoldayım
در راهی باریک و طولانی هستم .
این کلیپ به زیبایی تمام تنظیم و نیز کارگردانی شده و توسط دهها نفر از
سرتاسر ترکیه خوانده است .پیشنهاد میکنم حتما و حتما این کلیپ را دانلود کرده
و توجه داشته باشند که ارزش حجم بالای آن را دارد ایندانلود . پس آن را به
شکل شخصی داشته باشید و اصولا سعی بفرمایند دوستان که این ترانه را کلا بعد
ازدانلود در سیستم خود تماشا بفرمایند .هنگام تماشای آن نیز هیچ صحنه ای را از
دست ندهید . افراد مختلف ،صدا های مختلف ، آلات مختلف موسیقی ،سبکهای
مختلف موسیقی ، پیر و جوان و بیمار ...همه و همه از سرتاسر ترکیه در یک
ترکیب بسیار زیبای هوشمندانه جمع شده اند و یک شکوه آفریده اند . بیماران
عقب مانده ذهنی که بر طبل هشیاری موسیقی می کوبند...و بانوی کر و لالی که
در این کلیپ اجرای نقش دارند نیز بر شکوه آن می افزاید ...وخود عاشیق ویسل
نیز که در انتهای کلیپ ، او را می بینیم .
Uzun nce Bir Yoldayım
در راهی باریک و طولانی هستم
Uzun ince bir yoldayım
در راهی باریک و طولانی هستم
Gidiyorum gündüz gece
گام بر میدارم شب را و روز را
Bilmiyorum ne haldeyim
از حال خود بی خبرم
Gidiyorum gündüz gece
گام بر میدارم شب را و روز را
Dünyaya geldiğim anda
درست از لحظه ی تولد
Yürüdüm aynı zamanda
حرکتم را در همان لحظه شروع کردم
ki kapılı bir handa
در لای دو درب مانده ام
Gidiyorum gündüz gece
گام بر میدارم شب را و روز را
Uykuda dahi yürüyom
حتا در خواب هم در حرکتم
Kalmaya sebep arıyom
به دنبال دلیل ماندنم میگردم
Gidenleri hep görüyom
و آنان را که پای در راهند ، میبینم
Gidiyorum gündüz gece
گام بر میدارم شب را و روز را
Kırk dokuz yıl bu yollarda
49 سال در این راهها
Ovada dağda çöllerde
در کوه و دشت و دمن
Düşmüşem gurbet ellerde
افتاده ام در دست این و آن
Gidiyorum gündüz gece
گام بر میدارم شب را و روز را
Düşünülürse derince
و اگر خوب بیندیشم
Irak görünür görünce
حتا سرزمین عراق را هم اگر در نظر بگیرم
Yol bir dakka miktarınca
این فاصله درست به اندازه یک دقیقه خواهد بود
Gidiyorum gündüz gece
گام بر میدارم شب را و روز را
Şaşar Veysel işbu hale
و ویسل بهت زاده خواهد شد از این حال
Gah ağlayan gahi güle
آنکه گاه خندان و گاه گریان
Yetişmek için menzile
برای رسیده به منزل گام برمی دارد
آدرس دانلود همین کلیپ :
http://www.miyanali.com/vid/62599973500388189331496.flv?start=undefined
لطفا برای شنیدن صدای شعر ، بر روی فایل زیر کلیک کرده
و صدای اسپیکر خود را کمی زیاد بفرمایید !
1392/5/8
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 6
رسوایی
تا ببارد این ابر
تا بگرید این رگ
تا بریزد این اشک
تا بتوفد این بهت !
همچو سیلابِ مهیبِ یک عشق
که بپیچد در موج...
ببَرد در دلِ خود
یک مغز ، صد گاو ، یک قلب
صد نفیرِ ناله
و درختِ اندوه .....
یک سبد خاموشی
یک نگاهِ خیره
و سکوتی غمگین و نمناک ....
تا به آغوش یکی دریای هرزه نگاه اندازد
که هزاران دلِ افسون شده را ...
درجادوی یک خواب
غرق نمود !
مثل یک صاعقه ، همچون تندر ...
در دلم میشکنی !
تا تمامیّتِ احساس مرا
از دلِ خود کشف کنی !
تا بیابی همه افسوسِ نهانِ دلِ خود !
تا شناسی خود را !
تا بدانی که چرا در دلِ خود ریخته ای ....
سوخته ای همچون شمع ...
همچون من !
تا خودت
شعر شوی !
اما من ...
همه ی احساسم را به تو می آلایم
بی خِسّت
بی وسواس
به تو پیوند زنم ایمانم...
تا حدّ ِ رسوایی !
و بدین شکل
تمامیّت ایمانِ مرا
روزنه های سحری در شبِ تار
می یابند ...
می دزدند ...
می رویند !
و تمامیّت افکارِ مرا
موی به موی ...
ثانیه ها
در دلِ شب می خوانند !
**********
آن اندازه با این ترانه همراه میشوم و آن اندازه در خود میروم با آن که .......
ترجمه نکردم !!
فقط متن ترانه !
همین !
Ahmet Kaya - Dokunma Yanarsın
Çocukluğum çıraklıkta geçti, kir pas içinde
آدرس دانلود همین کلیپ :
http://www.miyanali.com/vid/500702839859877279585761.flv?start=undefined
آدرس دانلود این ترانه به شکل MP3 :
http://mp3.mid.az/mp3/30483
این آدرس منبع خوبی نیز برای دانلود انواع MP3 میباشد !!
این ترانه را از میان آلبومهای متفرقه سیستمم پیدا کردم و شکل میکس آن برایم بسیار زیبا و جالب آمد .
آدرس دانلود این ترانه به شکل FLV :
http://www.miyanali.com/vid/31501446893977566581035.flv?start=undefined
آدرس دانلود این ترانه به شکل MP3 :
http://s4.picofile.com/file/7857593331/Merjill_Nelly_Gharibe_Ashena.mp3.html
دوم امرداد سال 1379 ، روز افول آفتاب ادب ایران است .
احمد شاملو
خندید و زیر لب گفت :
احمد شاملو، الف. بامداد یا الف. صبح (۲۱ آذر ۱۳۰۴ - ۲ مرداد ۱۳۷۹)،
شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس ایرانی و از
بنیانگذاران و دبیران کانون نویسندگان ایران در پیش و پس از انقلاب بود .
قصد معرفی احمد شاملو را نداریم . شاملو زندگینامه نمیخواهد ....
او خود زندگی بود !
گوش میدهیم به صدای این بزرگمرد در شعر آفتاب ، که در باره ی
انقلاب سفید پوشالی شاه سروده شده است .
این سروده از آلبوم کاشفان فروتن شوکران انتخاب شده است !
با چشمها، ز حیرت این صبح نابه جای
خشکیده بر دریچه خورشید چارتاق
بر تارک سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد برکشیدم: "اینک چراغ معجزه مردم!
تشخیص نیم شب را از فجر
در چشم های کوردلی تان
سویی به جای اگر مانده ست آن قدر،
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب پرواز آفتاب را!
با گوش های ناشنوایی تان این طرفه بشنوید:
در نیم پرده شب آواز آفتاب را ! "
" _ دیدیم
(گفتند خلق نیمی) پرواز روشنش را. آری!"
نیمی به شادی از دل فریاد برکشیدند:
" با گوش جان شنیدیم آواز روشن اش را !"
باری من با دهان حیرت فریاد بر کشیدم:
" _ ای یاوه، یاوه ، یاوه خلایق
مستید و منگ؟
یا به تظاهر تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان، نماز را از چاوشان نیامده بانگی!"
هر گاوگند چاله دهانی آتشفشان روشن خشمی شد:
" _ این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل می طلبد."
توفان خنده ها....
" _ خورشید را گذاشته،
می خواهد با اتکا به ساعت شماطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب هنوز از نیمه نیز برنگذشته است"
توفان خنده ها.......
من درد در رگانم،
حسرت در استخوانم،
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید، جوشید از دو چشمم.
از تلخی تمام دریاها، در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت شان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمی اش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش، مفهوم بی دریغ صداقت بود
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در غم ها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را، جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون،
با آفتاب گونه ای، آنان را
اینچنین دل، فریفته بودند!
ای کاش می توانستم خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم، تا باورم کنند
ای کاش می توانستم
_ یک لحظه می توانستم ای کاش _
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
ای کاش، می توانستم
دستخط شاملو برای همسرش آیدا
روحش شاد و یادش جاودان باد .
آدرس دانلود این فایل صوتی :
http://www.miyanali.com/vid/852958105106519073125483.flv?start=undefined
لطفا برای شنیدن صدای شعر کلیک کرده و صدای اسپیکر خود کمی بیشتر کنید !
تا لود شدن کامل فایل صوتی شکیبا باشید !
1392/4/21
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 5
انعکاس واژگان من
هزارخدای هزار زندیق
نقش
از خیالِ تو ریخته اند ،
بر آستانِ رویای عاشق شدن .
و خدای من ...
سرمه از اشکهای من
بر چشمانشان آویخت
تا تو را...
بسانِ من بییند !
چرا که من ...
نشانده ام نامت را
درعمقِ هر قطره ی شبنم
که هر سحرگاه
بر گوشه ی چشمِ لاله می خشکد .
چرا که من ....
نشانده ام نفسهایت را
درانعکاسِ واژه واژه ی شعرم ،
که بر لبانِ تو بوسه می شوند !
اینک بال برگشای
بر آغوشِ حسرتهای من !
و اینک کفر بگوی
بر نمازِ عاریتی از خدای دیگران !
اینک در آی ....
بر عشقبازی ....
که خاطراتِ من
با خیالِ تو می کند شباهنگام !
وآنگاه پدیدار شو در هر رویای شبانه ی من
وزمزمه کن درهر ترانه ی من
که رفو خورده نتهای آن
ازخنجرِ زهرآگینِ هزار کینه ی هزار چاپلوس
به سور سرافرازی ذلّت در مجیزِ شب !
ولی بر گامهایش نگر
که هنوز مینوازد نوری از رگهای من ...
اسمِ تو را
در گوشِ زمان !
Sana ihtiyacım var
به تو محتاجم من
Ey güneş yüzlü yar
ای یار ، ای آفتاب رخ
Seninle gitti aklımdan gereksiz sorular
با تو دیگر فراموشم میشود پرسشهای بی دلیل
Kalbimin sahibisin
تویی که بر قلبم صاحب شده ای
Aklımın hakimisin
تو ای حکمران عقل من
Sen ki nefes gibi vazgeçilmezsin
تو مانند نفس هستی که هرگز نمیتوان بی تو بود
Sana ihtiyacım var
به تو محتاجم من
Ey güneş yüzlü yar
ای یار ، ای آفتاب رخ
Seninle sustu aklımdan gereksiz konuşmalar
با تو به سکوت رسیدند حرفهای بی لزوم در عقلم
Kalbimin sahibisin
تو ای صاحب این دل
Aklımın hakimisin
تو ای حکمران این دل
Sen ki hayat gibi tarif edilmezsin
این تویی که مانند زندگی تعریف گشته ای
Hayat seni bana beni sana hazırlamış
و زندگی تو را برای من و من را برای تو تدارک دیده است
Bizi üzen şeyler boşuna yaşanmamış
و هیچ چیزی نیست که بی دلیل برای رنجاندن ما بوده باشد
Anladım aklımız olanlarla şekillenmiş
می دانم که ذهن ما شکل اتفاقات را به خود گرفته است
Aşka ermek için yaşananlar şartmış
برای آینده ی عشقمان ، شرط بوده است اتفاقات زندگی
Hayat seni bana beni sana hazırlamış
و زندگی تو را برای من و من را برای تو تدارک دیده است
Bizi üzen şeyler bunca zaman bir sınavmış
و رنجهای ما تا این لحظه ، تنها امتحانی بوده اند که پس داده ایم
Anladım aklımız olanlarla akıllanmış
متوجه شده ام که عقلمان را نیز از همانها کسب کرده ایم
Aşka ermek için yaşananlar şartmış
برای آینده ی عشقمان ، شرط بوده است اتفاقات زندگی
آدرس دانلود همین کلیپ :
http://www.miyanali.com/vid/734701393943582645334647.flv?start=undefined
ترانه بسیار زیبا ی کایاهان که یکی از جدیدترین کلیپهای وی است و فکر میکردم ترجمه مخصوصی
برای آنلازم است و چنین نیز ترجمه کردم !
درحال و بدون فکر باز هم خود را به بازوانت می افکندم
حالم را دریاب اینک
هرگز از سرایت بیرون نیایم
هرگز از سرایت بیرون نیایم
حالم را دریاب اینک
عاشیق زولفیه دیگر نامی آشناست برای دوستداران موسیقی آذربایجان
آدرس دانلود همین کلیپ :
http://www.miyanali.com/vid/56638141502692048713765.flv?start=undefined
لطفا برای شنیدن صدای شعر کلیک کرده و صدای اسپیکر خود کمی بیشتر کنید !
تا لود شدن کامل فایل صوتی شکیبا باشید !
1392/4/11
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 4
شکار
مرا از میانِ سیاهی ...
درونِ دلِ تیرگی ها ...
از عمقِ نفسهای مایوس ،
در آغوشِ چشمت بگیر و....
تپشهای دلهای افسون شده را
صفا ده !
نگاهم کن ای دوست !
من آن کرمِ شب تابِ رویای جنگل ،
که در عمقِ تاریکِ یک خواب ،
چو شمعی فروزم .....
من آن عشق و آن شور .....
من آن خاطره ،
یاد یک جرعه از شهدِ لبهای چشمه ....
من آن جوی شیرینِ آبم ،
که در جامِ عشقت بریزم وجودِ خودم را ....
من آن رنجِ یک قرصِ نان ،
درمیانِ تلاشِ عرقگیر با پوست
و بوی نگاهی که بر مشتِ خالی به جا ماند....
من آن بُهتِ عاشق به چشمانِ یارش ....
من آن حسرتِ کودکانه ،
که در هجرتِ بادبادک به تاراجِ طوفان ،
به یک قطره ی اشک آویخت ....
من آن لعلِ خونرنگِ خونابه های لجن گشته
در کنجِ یک سرزمینِ سیاهی ،
که با لعنت آمیخت بختش ....
من آن حسِ عشقم ....
درونِ خودِ تو !
من آن شعرِ گمگشته ی دفترِ تو ....
من آن واژه هستم که محتاجِ آوازِ توست !
شکارم کن ای دوست !
شکارم کن و.....
حظِّ یک بوسه را بر لبم ریز !
تو گویی تو صیدی
و من دام بر دیده های تو چیدم ....
تو گویی شکارت نمودم !
و بوسیدمت !
تو من باش و من تو !
که این شعر ...
این زندگی ،
با نگاهِ من و تو
به جادوی شب
تا سحر زنده است !
ترجمه تحت اللفظی این ترانه را با احساس خودم آمیخته ام
آدرس دانلود این کلیپ در فورمت flv
http://www.miyanali.com/vid/336477793549950416244189.flv?start=undefined
افسانه ی شاهمراد
شاهمراد و زنش بچه دار نمی شدند !
شاهمراد هم مشکل را از طرف زنش می دانست و او را اذیتش میکرد !
آزار دادن زن سیر صعودی داشت وکتکهای روزمره هم زن را سخت جان تر
کرده بود . پس شاهمراد او را مجبور کرد که برود کار کند و گرنه گرسنه
خواهد ماند . زن هم رفت و به شغل مادر بزرگش روی آورد و شد مامای
ده کوره شان . شاهمراد هم که دید زنش نان آوری می کند ، دیگر سر کار
نرفت و نشست در خانه ، بیخ دل زنش ، چپق کشید و تن پروری پیشه کرد .
و همین هم باعث شد که بیشتر و بیشتر بهانه گیری کرده و به زن گیر بدهد .
از آن طرف هم زن که میدید همه ی کارها با اوست و حتا شکم شوهر تنه لش
خود را هم باید سیر کند ، کم کم زبان اعتراض میگشود و گاهگداری زیر
لب غر میزد . تا اینکه یک بار شاهمراد غر زدن زنش را دید و استکان
چای را پرت کرد به کمر زن :
- ماده الاغ پر رو حالا دیگه زبان در آوردی برام ؟؟؟!!
اما زنش فرار کرد و رفت مسجد نماز خواند و سرنماز هم قسم خورد که انتقام
یک عمرحقارت و کتک خوردن را از شاهمراد بگیرد !
*
زن متوجه شده بود که شاهمراد به خاطر کار نکردن و تنبلی ، هر روز بیش
از پیش چاق شده و شکمش هم روز بروز در حال بزرگ شدن است ....پس
شروع کرد برای هر شب ، آبگوشت و کوفته تبریزی بار گذاشتن !
به مردش احترام فراوان گذاشته و برایش غذای چند برابر از قبل میکشید و
لحاف و تشک را هم همان کنار سفره پهن میکرد تا شاهمراد شام را خورده و
همانجا هم چپقش را کشیده و پارچی آب هم که خورد ، سر بر بالش بگذارد !
تا اینکه روزی رسید که با تعجب و مهربانی و لبخندی ملایم دست برشکم
شوهرش کشیده و گفت :
- خدا مرگم بده شاهمراد! این چه وضعشه ؟؟ تو شکمت مثل زنای حامله شده !!
مرد ! نکنه حامله شده باشی ؟!!!
شاهمراد هم زد زیر خنده و سیلی ملایم و خوشایندی به صورت زن کشید که:
- خاک بر سر مثل تو قابله ای بکنند !!! آخه کدام مردی زاییده که من دومیش
باشم ؟؟!!
- باور کن شاهمراد جان راست میگم ! شکم تو مثل همین زنهایی ست که من
هر روز بهشان سر میزنم و دوا درمانشان میدم .
روزها گذشت و زن گفت و گفت و گفت ....تا شاهمراد باور کرد که حامله
شده است !!
- زن ! تو را روح پدرت به هیچکس نگی هااااا !
- باشه من نمیگم ولی تو هم دیگه از خونه بیرون نیا تا این بچه بدنیا بیاد
و بعد ببینیم چی میشه !!! و الا آبرومون میره !!
و شاهمراد هم دیگه خانه نشین مطلق شد وتحرکش کمتر شده و شکمش
بیشتر بالا آمد !
زن هم رفت همه جا چو انداخت که شاهمراد حامله شده ! شاهمراد بخت
برگشته هم دیگه تو حیاط هم نرفت تا مردم از پشت دیوار نبینندش . او فقط
در اتاق می نشست وبدین ترتیب تحرکش باز هم کمتر شده و آبگوشت و
کوفته های شبانه هم شکم شاهمراد را بیشتر بالا می آوردند !
*
دم دمای صبح شاهمراد از خواب پرید و دید زنش بر سر خودش میکوبد که :
- دیدی خاک عالم به سرم شد ؟؟!!! بلند شو مرد ! بلند شود که تو یک
دختر زاییدی !
شاهمراد هم بلند شد ودر حالیکه منگ بود لحاف را کنار زد و دید که یک
نوزاد خیس و خونین لای پاهایش افتاده .
- چکار کنم زن ؟؟؟ چه خاکی بر سرم بریزم ؟؟؟
- تو کاریت نباشه . تو برو حموم ! منم میرم بچه رو بدم یکی بزرگ کنه !
- باشه ولی تو را جان شاهمراد به کسی نگی و کسی با خبر نشه هاااا !!
شاهمراد رفت حمام و زن هم بچه را برداشت برد و داد به زن جوان گریان
چند خانه آنورتر که بچه را زاییده و ماما هم به بهانه اینکه بچه باید کمی هوا
بخورد و گرنه میمیرد ، او را همانطور خیس و خونی لای پارچه ای پیچیده
و برداشته وبعد هم لای پاهای شوهرش انداخته بود .
سپس زن به خانه برگشته و شیشه داروی خواب آورمانده از دیشب را به
چاه انداخته و رفت دم قهوه خانه روستا جار زد که :
ای وای مردم ! بیایید که خانه خراب شدم !! شاهمراد امروز یک بچه مرده
زاییده ! اینم بچه که میبرم چالش کنم !!
بعد هم جفت آن یکی نوزاد را از لای یک کهنه به عنوان بچه ی مرده
نشان داده و بر سر خود زنان ، سر به طرف قبرستان گذاشت تا چالش کند !
ولی تا او برگردد به خانه و شاهمراد هم از حمام در بیاید ...مردم ریختند
پشت در و دیوار خانه ی شاهمراد و پچ پچ ها و خنده ها به فریاد و استهزا
تبدیل شده و سر به آسمان گذاشت :
- هان شاهمراد !! ؟؟ دو قلو زاییدی ؟؟؟!!!
- نه بابا سه قلو بوده ...هاهاهاااا ...
- چندتاشون پسر بوده شاهمراد ؟؟؟ !!!!
و شاهمراد بیچاره هم از حمام که بیرون آمد لباسهاشو پوشید و خودش را
خشک نکرده پا گذاشت به بیرون وسرش را پایین انداخت و از میان مردمی
که او را مسخره میکردند فرار کرد و سر گذاشت به بیابان !
*
25 سال گذشت و شاهمراد هم بعد از عمری تنهایی و کارگری در شهر ،
دلش هوای آبادی کرد . با خودش فکر کرد که الان دیگر نسل عوض شده
و مردم هم لابد فراموش کرده اند . پس بار و بنه را بست و سوار اتوبوس
شد و رفت طرف روستایشان . از اتوبوس که پیاده شد تا برسد به روستا
باید یکی دوساعتی را در بین کشتزارها پیاده طی میکرد . بعد از اینهمه
سال کارگری اندامش مناسبتر و قدرتش بهتر از دوران تبنلیش شده بود .
در راه داشت آواز میخواند و بوی گلهای صحرایی و نسیم گندمزارها و
هوای پاک را به اعماق وجودش راه می داد که ناگهان صدای داد و فریادی
شنید . جلو رفت و دو جوان کشاورز را دید که با هم دست به یقه شده اند و
الان است که بیلهای در دستشان را بر سر و روی هم بکوبیند . فوری جلو
دویده و آنها را از هم جدا کرده و دشنامهایشان را نیز ساکت کرد :
- چی شده ؟ برای چی دارید دعوا میکنید ؟
- این داره زمین منو بیل میزنه ؟؟!!
- زمین تو ؟؟ کی میگه این حرفو ؟؟ این زمین مال خودمه و هر کار دوست
دارم باهاش میکنم .
- تو غلط میکنی ! اینجا مال بابای منه !!
شاهمراد میانجی میشود :
- خوب بابا جان اینکه مشکلی ندارد . مگر شما سند ندارید برای این زمین ؟؟
- سند ؟؟ چرا که نداریم . من کاغذ دارم که درست سال بعد از سالی که
شاهمراد بچه زاییده ، پدر من این زمین را از پدر وی خریده و....
ناگهان دو جوان سکوت کردند!! آنها به یکباره متوجه مرد غریبه شدند که
در حالیکه بر سر و روی خود میزند ،برگشته به طرف جاده فرار کرده و
داد میزند :
تازه مبدا تاریخ شده !!!
------------------------
این داستان ، برگرفته از فولکلور و ادبیات شفاهی آذربایجان است که بنده از پدرم به یادگار دارم .
اصل داستان را سالها پیش از پدرم شنیده ام ولی پردازش و جزئیات آن حاصل ذهن خودم می باشد .
و اینکه این داستان آیا قبلا در جای دیگری نیز به نگارش در آمده و شکل آن چگونه باشد ، از آن
بی خبرم . و همچنین امکان دارد که به دلیل شفاهی بودن آن ، نقل قولهای متفاوتی از آن وجود
داشته باشد . البته این داستان را قبلا در سایت میانالی به شکل خلاصه کامنت نوشته بودم .
رشید بهبودف را همه میشناسیم
یکی از بزرگترین خوانندگان آذربایجان که قبلا در دو مطلب از وی ترانه داشتیم
یکی در مطلبی که به مناسبت سالگرد مادرم نوشته بودم و ترانه آنا را
با صدای رشید بهبودف می شنیدیم
http://mujan.blogsky.com/1390/08/04/post-86/
و دیگر در مطلبی که به ترانه بسیار زیبای چوبان قارا پرداخته بودیم
http://mujan.blogsky.com/1390/06/06/post-30/
و البته بیوگرافی پربار رشید بهبودف را نیز در همان مطلب میتوانیم ببینیم
رشید بهبودف پیش از انقلاب سفری به ایران داشت و کنسرت بسیار زیبا
و با شکوهی اجرا کرد.
در ایران او با نوازنده پیانو، چنگیز صادقاف و نوازنده تار، احسان داداشف برنامه اجرا کرد.
این دو هنرمند در ایران بسیار محبوب بودند و کنسرت دوهفتهای آنها در ایران دو ماه طول کشید.
ترانه های زیبایی که در این کنسرت اجرا شد و مخصوصا ترانه های فارسی که رشید بهبودف به
زیبایی تمام آنها را اجرا کرد ، از این کنسرت یک جاودانگی ساخت !
چند روز پیش آقای محترمی که کارمند مخابرات تبریز نیز می باشند و
گاه گداری به محل کار بنده سر میزنند ، به بنده مراجعه فرموده و پس از
سوالاتی کاری ، از بنده معنی واژه موژان را پرسیدند !!!
ولی با تعجب بنده و سخنان و دیالوگ بعدی ، فرمودند که در اینترنت با وبلاگم
آشنا شده و بنده را هم از روی عکسم شناخته اند . ایشان اعلام کردند که در
پی جستجوی ترانه های رشید بهبودف به وبلاگ حقیر رسیده بودند و طرفدار
پر و پاقرص این خواننده بزرگ هستند .
بنده نیز به همین بهانه ، کنسرت رشید بهبودف را در تهران به شکل یک فایل
flv آماده کردم . طوری که کل 12 ترانه اجرا شده توسط رشید بهبودف و در
حد یک ساعت را دریک فایل تجمیع کرده و به ایشان تقدیم میکنم .
و البته کل آلبوم را به شکل یک فایل زیپ در آورده
و آدرس دانلود آن را نیز در پایان درج میکنم .
در این آلبوم ترانه ها را به ترتیب زیر کنار هم چیده ام :
1- آتشین سلام
2- آی لاچین
3- بهار دلکش
4- داغلاردا چیچک ( گلها در کوهستان )
5-قالالیم ( جاودان هستم )
6- گوی گولوم گلسین ( بگذار گلم بیاید )
7- خالق بایاتیلاری ( بایاتی های ملی )
8- لب لر ( لب ها )
9- مستم مستم
10- لاله لر ( لاله ها )
11- ریحان
12- سنه ده قالماز ( برای تو هم نخواهد ماند )
آدرس دانلود کل آلبوم به شکل زیپ
http://s1.picofile.com/file/7784320963/Rashid_Behboudov_Tehran_Concert.rar.html
لطفا برای شنیدن صدا کلیک کنید !
و صدای اسپیکر را نیز کمی زیاد کنید !
1392/2/31
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 3
قلمِ باکِرِه ام
قلمِ باکِرِه ام را بنگر !
جاری ، چون باران ، درچشم شاعرِ درد .
گرم ، همچون آه در سینه ی من .
تیز ، مانند نگاهم ، براعماقِ رنج
نوش ، مانند لبانِ شهدم دربوسه
مُفت ، چون یک برگِ پاییزی !
و فقیر ...
مانند جیبی که ،
مادر
پاک
به رختِ من دوخت !
قلمِ باکِرِه ام را بنگر !
زخمی ، چون خنجر کز رگِ من خونین است !
لبریز ، چون گریه بر سر خاکِ پدری !
رنجور ، چون پشتم بر تختِ رنگین از خونِ خودم !
خاموش ، مانند دیده ی من بر سرِ دار !
سرکش ، همچون گیسوی خیال ، در پس دیوارِ بلند زندان !
قلمِ باکِرِه ی من را دردست بگیر !
واژه را باز رهان از زنجیر ....
و به خطی خوانا
بر سپیدِ ذهنِ یک کودک
نقشی از رویا ...
از زیبایی
شعری از پنجره هایی که به خورشید
طلوع
یاد دهند ،
شعری از زمزمه ی رویشِ عشق
و نمایی از شوق
از پرواز
که به دستِ فرزندِ انسان قاب شود
- تا به دیوارِ افق آویزیم -
نقشی از امید و از شادی
باز بکش !
قلمِ باکِرِه ی من را در دست بگیر !
شعری از من بسرای !
چارلز آزناوورCharles Aznavour
قبلا با او آشنا شده ایم . در جریان معرفی ترانه بی نهایت زیبایش به نام
Isabel ایزابل
و در آدرس زیر به عنوان مطلبی واحد درج کرده ایم :
http://mujan.blogsky.com/1390/07/07/post-68/
شارل آزناوور Charles Aznavour متولد ۲۲ مه، ۱۹۲۴و یکی از خوانندگان و
تصنیفسازان و بازیگران مشهور فرانسه است. نام اصلی او شاهنور واریناگ
آزناووریان Shahnour Varenagh Aznavourian است. او در پاریس و از پدر و
مادری ارمنی به دنیا آمد. وی در آغاز با تئاتر آشنایی پیدا کرد و از نه سالگی به خواندن
بر روی سن پرداخت. زمانی که ادیت پیاف خواندن آزناوور را شنید بر آن شد تا او را
با خود به تور فرانسه و آمریکا ببرد.به شارل آزناوور لقب فرانک سیناترای فرانسه
دادهاند. کمابیش همه آوازهای آزناوور درباره عشق و مهر است.آزناوور بیش از یک
هزار آواز و نمایشهای موسیقایی نوشته و بیش از صد آلبوم موسیقی اجرا کرده و در
بیش از۶۰ فیلم بازی کردهاست که یکی از معروف ترین آنها "به پیانیست شلیک نکنید "
ساخته فرانسوا تروفو است .
اما امروز قصد داریم به یکی دیگر از ترانه های جاودان او گوش بدهیم .
ترانه ای که مورد توجه بسیاری از خوانندگان دیگر نیز قرار گرفته است .
ترانه ای برای زندگی و از عمق زندگی !
ترانه ی لحظاتی ارزشمند که براحتی هدرمی دهیم !
ترانه ی بینهایت زیبای yesterdey
آهنگ yesterday when I was young یکی از معروفترین آهنگهایی است که
آزناور در سال 1961 خوانده. نسخههای متعددی از این آهنگ توسط خوانندههای دیگر
به زبانهای فرانسوی به نام Hier Encore ، ایتالیایی Ieri Siو اسپانیایی هم
Ayer Aún خواندهشده.
خوانندههای زیادی از جمله خولیو ایگلسیاس، پدر انریکو ایگلسیاس، ری کلارک و
خدا بیا مرز فرهاد مهراد هم این آهنگ رو دوباره خوانی و یا به اصطلاح کاور کردند.
امروز در اینجا این ترانه را به دو شکل خواهیم شنید .
یکبار به شکل دو صدایی به همراه خانمی به اسم الساندرا سابلت alessandra sublet
و بعد هم بلافاصله با صدای خود آزناوور
که این دو اجرا را به شکل یک فایل به هم پیوسته می توانیم شنیده و لذت ببریم
yesterday when I was young
آن روزها وقتی که جوان بودم.
yesterday when I was young
آن روزها وقتی که جوان بودم
the taste of life was sweet as rain upon my tongue
طعم زندگی به شیرینی قطرههای باران بود بر زبانم.
I teased at life as if it were a foolish game
سر به سر زندگی میگذاشتم،تو گویی بازی احمقانهای است.
the way the evening breeze may tease a candle flame
همانگونه که نسیم شامگاهی سر به سر شعله شمع میگذارد.
the thousand dreams I dreamed,
هزاران رویا در سر،
the splendid things I planned
و چه برنامههای باشکوهی برای خود داشتم.
I always built, alas, on weak and shifting sand
دریغا که هر چه میساختم، بر شن های روان میساختم،
I lived by night and shunned the naked light of day
شبها میزیستم و از نور عریان روز میگریختم.
and only now I see how the years ran away
و اکنون تنها میبینم که سالها چگونه از برابرم میگریزند.
yesterday when I was young
آن روزها وقتی که جوان بودم
so many drinking songs were waiting to be sung
چه بسیار ترانههای سرمستی که در انتظار سرودن بودند.
so many wayward pleasures lay in store for me
چه بسیار سرخوشیهایی که در انتظار من بودند
and so much pain my dazzled eyes refused to see
و جه بسیار درد و رنجهایی که چشمان خیرهام نمیدیدندشان.
I ran so fast that time and youth at last ran out
به سرعت میدویدم و جوانی و زمان را به زانو درآوردم.
I never stopped to think what life was all about
و هرگز مکث نکردم تا ببینم معنای زندگی چیست.
and every conversation I can now recall
و هر گفتگویی که اکنون میتوانم به یاد آورم
concerned itself with me, and nothing else at all
مرا در خود فرومیبرد، و دیگر هیچ.
yesterday the moon was blue
آن روزها ماه آبی بود.
and every crazy day brought something new to do
و هر روز شوریده، چیز تازهای برای ما به ارمغان داشت.
I used my magic age as if it were a wand
عمرم را همانند عصای جادو به کار میبردم،
and never saw the waste and emptiness beyond
و هرگز بیهودگی و هدر رفتن ناشی از آن را نمیدیدم.
the game of love I played with arrogance and pride
بازی عشق بود که با تکبّر و غرور نقشآفرینی میکردم.
and every flame I lit too quickly, quickly died
و هر شعلهای که افروختم، به سرعت فرو نشست.
the friends I made all seemed somehow to drift away
تمام دوستانم به نوعی پراکنده شدند،
and only I am left on stage to end the play
و در آخر من، تنها بر صحنه نمایش باقی ماندم.
there are so many songs in me
چه بسیار ترانههایی در ذهنم هستند
that won't be sung
، که هرگز خوانده نخواهند شد.
I feel the bitter taste of tears upon my tongue
بر زبانم طعم تلخ قطره ای اشک را احساس میکنم.
the time has come for me to pay for
و زمان به سویم میآید به تاوان آن روزها
yesterday when I was young
آن روزها وقتی که جوان بودم.
آدرس دانلود :
http://s4.picofile.com/file/7769365157/yesterday.mp3.html
1392/2/21
امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 2
مسیر
مثلِ رویایم نشد
زندگی
مغزِ مرا در خونِ قلبِ تو نشاند !
منظرِ احساس من
آکنده از دردِ تو شد
زندگی
خونِ مرا
در بزمِ خونخواران به صد پیمانه ریخت
زندگی
هرگز نشد
مانندِ آن رویا
که در رگهای من
عشقِ تو
سوخت !
نه ....
نشد
مانند اشعارِ سپیدِ من نشد !
هر چه حسرت ، واژه می کرد این قلم ،
یکسره
هم وزنِ رویا و خیالِ ما سروده روزگار .
آه از این عمرِ تباهم ....
آه از این سودای جان !
آه ِ این دستانِ بی بار ...
آااه از افکارِ بلند !
میتراود لحظه لحظه ، ناله از زخمِ قلم
بر تنِ آینده های دستِ دیگر ساخته ،
دوراز من وُ دور ازتَوان !
با هزاران لعنت اندر هوشِ من :
- بر رهت بنگر !
ببین عمری که پیمودی به پوچ
تا بدانی ...
با هزارانِ خاطراتِ پاره پاره
رد پای زندگی
در حسرت و افسوس مُرد ! -
باز می چرخد سرم بر آینه ...
من ...
همان هستم که بودم پیش از این !
صاحبِ افکارِ والا و خیالاتِ بزرگ
راوی رویا
و صد شعر از شعور !
لیک ...
دست بر دستم هنوز!
پای ، بشکسته و قلبی رام و لبهای خموش !
و صدای خنده ی ساعت
که با انگشتِ دوارش .....
بسوی مرگ
راهم مینمود !